Monday, December 11

بافه

از بافه گل نرگسی که زير بغل داري
يک شاخه هم بر نعش ِمن بگذار
من مرده ی توام !

حالا که مرده ی توام
ديگر مرا نَکُش
بر من بوَز
از من عبور کن
هرجا که می روی با خود ببر مرا
زيرا که عطر تو
آهوی خواب را
از من رمانده است.
حالا که خواب
از من رميده است
هرجا که می روی با خود ببر مرا
هم زنده ی مرا هم مرده ی مرا
وقتی که می بري
بر دور گردن آهو هم
چرخی بده مرا
دستی به کاکل آهو و
دستی بر پُشتِ من بکش
يک شاخه ی گل نرگس هم
بر زلف من بزن
و آن گه مرا ببوس

آن چشم های مست
با آن نگاه آهوانه که هر صبح
باز تر می شوند
با اين نگاه
که از چشم های تو باريده می شود
و اين چشم ها
که در خواب های من
بيدار مانده اند
هم راه آهوان
از پشت کاج ها
من را ببين
وآن گاه،
با خود ببر مرا
هم زنده ی مرا هم مرده ی مرا
من مرده ی توام.

Thursday, November 30




افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود ،
دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد

Tuesday, November 21

اول آذر تا ابد روز تولد توست




شیماه عزیزم هر سال مثل امروز باهات تماس میگرفتم و صدای خنده قشنگتو میشنیدم که از برنامه شب تولدت برام میگفتی و خوشنود بودی. اما امسال و سالهای بعد از این متفاوت خواهند بود. ای کاش مطمئن بودم که صدامو میشنوی و یا از اون بالا منو میبینی. ولی خوب مجبورم خودم رو با این خیال راضی کنم. امروز زیبای خفته من با فرشته ها تولدش رو جشن میگیره و صدای منو از هر جا که هست میشنوه ......نازنینم همیشه تو قلبهای ما باقی میمونی و خاطرات شیرینت همیشه یاد آور استثنایی و تک بودنت هستند. هر جا هستی آروم و آسوده باشی . تحمل دوریت خیلی سخته ولی اگه جات راحتتره این سختی رو تحمل میکنیم چون دوست داریم. روحت شاد نازنین. روحت شاد
چهارشنبه 1 آذر 1385

Friday, November 17

نگاهت همچنان پاک
مینگرد ما را از ماورای ابدیت
تو رفته ای به اوج هستی
تو رفته ای به آنسوی ناباوری من
ای قهرمان قصه ها
با صورت زیبا و پر محبتت
خاطراتی را همیشه زنده میکنی
که هر ثانیه مرا به حسرت می برند
اما تو جای خوش نشسته ای کبوترم
تو در پس حقیقت هستی
تو در آنسوی این دنیای پست
تو در عالم حقیقت نشسته ای
مهتاب

Wednesday, November 8

كي مي تونه

كي مي تونه جاي اسمت
توي شعر من بشينه
توي اين مرثيه امشب
جاي اسمت نقطه چينه
طرح ساده نگات
دفتر خاطره هات
مثل سايه روي خاك افتاده
بي تو از گريه پرم
لحظه ها رو مي شمرم
آسمون بي تو پر از فرياده
آسمون بغضت رو بشكن
اون ديگه بر نمي گرده
نفسهاي گرمش امشب
هم نفس با خاك سرده
قاب عكست رو به رومه
دارم از نفس مي افتم
باورم نميشه اما
من برات مرثيه گفتم
آسمون بغضت رو بشكن
اون ديگه بر نمي گرده
نفسهاي گرمش امشب
هم نفس با خاك سرده ...

Wednesday, October 25

دوباره


دوباره دلم هوای با تو بودن کرده

نگو این دل دوری عشقتو باور کرده

دل من خسته از این دست به دعاها بردن

همه آرزوها با رفتن تو مردن

حالا من یه آرزو دارم تو سینه

که دوباره چشم من تو رو ببینه

واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا میدم

آخه تو رنگ چشات قیمت دنیا رو دیدم

توی هفت تا آسمون تو تک ستاره ی منی

به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم

حالا من یه آرزو دارم تو سینه

که دوباره چشم من تو رو ببینه

Saturday, October 21

زندانی رنگ ها

شامیلا یا دلارا دارابی دختر ۲۰ ساله که الان به جرم قتل (احتمالن نا کرده) در حال حاضر تو زندان منتظر اعدامه ، ولی زندگی براش مفهوم داره.
دلارا نقاش و شاعر هم هست، اون خودش رو زندانی رنگ ها میدونه و معتقد هست که رنگ ها رو گم کرده، بهمین خاطر یک نمایشگاهی
از نقاشیهاش ترتیب داده که باید دیدنی باشه ،دلارا عشق رو هم خوب میشناسه و برای عشق ، بقول قدیمیها تا پای دار هم رفته و سر گذاشته.
برای اطلاع بیشتر از وضعیت و زندگیش ، لینک بی بی سی رو گذاشتم بخونید ، شاید با خواندن سرنوشت دیگران هم کمی به خودمون بیاییم
.و حد اقل خوشحال باشیم که آزادیم و گردنمون هر شب سفتی طناب دار رو حس نمیکنه. و بپذیریم که: تا شقایق هست زندگی باید کرد
www.bbc.net.uk/persian/arts/story/2006/10/061020_fb_delara.shtml


رسیده از یه دوست

Friday, October 13


همچو شمعی درکنارم روشنی بخشید و رفت
حرفی از رفتن نگفت بر چهره ام خندید و رفت

Wednesday, October 4

رخصت دیدار


آنقدر در می زنم تا در برویم وا کنی
رخصت دیدار رویت را به من اعطا کنی
بیش از این ما را گرفتار غم حجران مکن
ای لقاالله من رخسار خود پنهان مکن
در تحیر مانده ام باید کجا جوییم تو را
چون نسیم کوی خود ما را تو سرگردان مکن
آنقدر در می زنم تا در برویم وا کنی
رخصت دیدار رویت را به من اعطا کنی
مرغ عشقم بسته در دامم هوایی نیستم
در قفس افتاده و فکر رهایی نیستم
ای بهشت آرزو گر خوار ناچیزم ولی
دل به عشقت داده ام فکر جدائی نیستم

Thursday, September 28

قاب عکس




روی دیوار اتاقم تو یه قاب عکس چوبی
تو کنارمی هنوزم با یه دنیا عشق و خوبی
تو کنارمی هنوزم میون این همه دیوار
هنوزم چشمای نازت به چشام زل زده انگار
گل سرخ یادگاریت میگه که آهای دیوونه
اون دیگه برنمیگرده چرا یادت نمیمونه؟
من که باورم نمیشه آخه همبغض صمیمی
همه سهم من از تو بشه این عکس قدیمی
مگه میشه برنگردی من که باورم نمیشه
وقتی که هنوز تو این عکس با منی مثل همیشه
هنوز این اتاق خالی این چراغ نیمه روشن
همه شاهدن که هیچوقت تو نرفتی از دل من
کاشکی این دنیای دلگیر قد قاب عکس ما بود
که فقط تنها واسه من توی دنیای تو جا بود
شاید اون وقت تو نگاهم دیگه بارونی نمیموند
دل من تو عکسی کهنه دیگه زندونی نمیموند
مگه میشه برنگردی من که باورم نمیشه
وقتی که هنوز تو این عکس با منی مثل همیشه

Wednesday, September 27

سرگردان



نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند
این منم خسته در این کلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم یارب
روح آواره ی من کیست کجاست
فریدون مشیری

Monday, September 25

کجایی

ولي افسوس هزار افسوس
يكي روز آن كبوتر از كفم پر زد
ز پيشم همچنان تير شهابي، تند، بالا رفت
به سو ي آسمانها رفت
فغان كردم ـــ
نگاهم را چنان صياد ـــ دنبالش روان كردم
ولي اوكم كمك چون نقطه شد و ز ديده پنهان شد
به خود گفتم كه :آن مرغك به سوي لانه مي آيد
اميد رفته روزي عاقبت در خانه مي آيد
ولي افسوس هزار افسوس
به عمري در رهش آويختم فانوس چشم را
نيامد در برم مرغ سپيد من
نشد گرم از سرودش خانه عشق و اميد من
كنون دور از كبوتر ، لانه خالي، آسمان خاليست
بسوي آسمان چون بنگرم تا كهكشان خاليست
هزار افسوس! هزار اندوه
جواني رفت، شادي رفت ، روح و زندگاني رفت
غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و اميد آمد
پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت
سپاه پيري آمد ، هاله ي موي سپيد آمد
***
كنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گريزان، رهنورد هربيابانم
سراپا حيرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم
چنان گمكرده فرزندي
به صحراي غريبي، بي كسي ، هم صحبت كوهم
صدا سر ميدهم در كوه
كجائي تو کجایی تو کجایی تو
مهدی سهیلی

Friday, September 22

پرواز را بخاطر بسپار


دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
فروغ فرخزاد

Saturday, September 16

شکایت هجران کبوتر




با انبوهی از پُر معنا ترين واژه ها هم نمی توان از دسـت دادن جگر گوشـه ای را معنا کرد. وبا هيچ نوشـداروئی نمی توان این درد را تسـلی بخشـيد، پس جز پذيرفتن اين واقعيت که در پايان هر زندگی
مرگ به کمين نشـسـته و هيچ کس را از آن راه فرار نيسـت، چه ميتوان کرد؟ اما پایان این زندگی چه زود به سراغ تو آمد. شاید خداوند برای تو اهدافی فراتر از درک این زمین به سر دارد. شیماه ما, حال که رفته ای ولی با نیرویی الهی همه جا هستی مثل همیشه نگهدار دو خواهرت باش که دیگر کبوتری که بالهایش را همیشه باز میکرد و آن دو را حفاظ بود , در کنارشان نیست. ولی به این باور دارم که تو آسمانی ما بیشتر از همیشه نگهدارشان خواهی بود. برای من هم دعا کن. رد پایت همیشه در قلب من است
مهتاب

Wednesday, September 13

Sunday, September 10

باغ بلور



باغ بلور در خطره
درخت ساده میشکنه
گل داره پر پر می زنه
از غنچه هاش دل میکنه

چه بی گناه چه بی پناه
چه بی هوا چه بی صدا
غنچه میمیره ای خدا
دلم میگیره ای خدا
دلم میگیره ای خدا

توی خاکش گل اسیره
نزارین غنچه بمیره

اشک و خون بسه نزارین
دل آسمون بگیره

Friday, September 8

زیبای خفته من



کجا رفتی دل آرام
کجا رفتی گل اندام
کجا رفتی تو ای زیبای خفته
کجا رفتی تو ای افسون دلها
نگفتی بی تو ما دنیا نداریم
نگفتی بی تو ما شیماه نداریم
نگفتی بی تو مادرچاره اش چیست
نگاهی جز به تو در صورتش نیست
نگارم بی تو دیگر آن نگار نیست
شب و روزش بجز فکرت به سر نیست
تو ای بی آزارترین موجود دنیا
نگفتی که ندا بی تو چه کرده
نگفتی که اتاقش بی توچه تنها و سرده
تو ای زیبا ترین زیبای دنیا
تو ای فرزند ارشد ای توتنها
کجا رفتی شتابان از بر ما
شکستی آن پدر آن مرد تنها
دلم در سینه خون شد از نبودت
گلویم از گریه پر شد با سکوتت
ندارم جز تو دیگر فکری درسرای کبوتر
بجز تو ای گل زیبا و پرپر

به تو که همیشه هستی عروسک کوچولو من
مهتاب

برخیز


برخیز با من ؛هیچ کس بیشتر از من نمی خواهد سر به بالشی بگذاردکه پلک های تو در آن درهای دنیا را به روی من می بندند...آنجا من نیز می خواهم خودم را در حلاوت آرامش آرميده ي تو به دست خواب ابدي بسپارم تا جاودان در کنارتوبمانم

Wednesday, September 6

زیبای شهرامشب تنها میخوابد


اول آذر هزارو سیصد و شصد -شانزده شهریور هزار و سیصدو
هشتاد و پنج

عروسک قشنگ من سفید پوشیده
تو رختخواب اطلس خاکی خوابیده
عروسک من چشماتو وا کن
بیا بازم با خندههات ما رو نگاه کن

نازنینم
زود رفتی. زود پر پر شدی
بمیرم برای تو شیماه عزیزم
که ای کاش مهتاب میرفت و تو میموندی
خدایا صبرم عطا کن

Friday, September 1

پرسش


تو بزرگترین سوالی که تا امروز بی جوابه
نه تو بیداری نه تو خواب نه تو قصه و کتابه
برای دونستنه تو
همه دنیا رو گشتم
از میون اتش و باد خشکی ودریا گذشتم
تو رو پرسیدم و خواستم
از همه عالم و ادم
بی جواب اومدم اما
حالا از خودت میپرسم
تو رو باید از کدوم شب از کدوم ستاره پرسید
از کدوم فال وکدوم شعرپرسید و دوباره پرسید
تو رو باید از کدوم گل از کدوم گلخونه بویید
تو رو باید با کدوم اسب از کدوم قبیله دزدید
غایت همیشه حاضز
تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ظلمت یا نوک قله خورشید
اونوره اینجا واونجا اونوره امروز و فردا
عمقه روحه ابی آب ته ذهنه سبزه صحرا
مثل زندگی مثل عشق
تو همیشه جاری هستی
تو صراحته طلوع وتفس هر بیداری هستی
مثل خورشید مثل دریا روشنی و با صراحتت
تو صمیمیت ابی واسه شستن جراحت
******
تو رو از صدای قلبم لحطه به لحظه شنیدم
تو رو حس کردم تو نبضم من تو رو نفس کشیدم
مثل حس کردن گرما یا حضور یه صدایی
به تو اما نرسیدم ندونستم تو کجایی
تو رو باید از کی پرسید
تو رو باید با چی سنجید؟
تو رو حس میکنم اما کاش که چشمام تو رو میدید
غایبه همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید؟
از ته دره ظلمت یا نوکه قله خورشید؟

Tuesday, August 29

تو نیستی

تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من
و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
رسول یونان

Friday, August 18

To celebrate your day

Happy birthday my freind.....
from East to West

Sunday, July 30

اسرار ازل

چند روزی بود که به این فکر افتاده بودم که بنویسم. اما از چی وکجا نمیدانستم.....چیزی که البته زیاد هست تو این دنیای بلاگها نویسنده های ماهر و زبردست که آنچه ازترشحات مغزی واحساسی منه حقیر اینجا را خط خطی کند در مقابل آنها فوق الاده ابتدایی به نظر میرسد. ولیکن نمیشود نشست و ننوشت و برای تبادل افکاروگاهی احساسات تلخ وشیرین همیشه ازشعرا کمک گرفت. گرچه این اشعار زیبا آنچنان گهگاه تاثیر گذارند که ما به راحتی ازآنها به عنوان پلی برای نقل ومکان احساساتمان استفاده میکنیم وگه گاه ندانسته کمتربه حرمت و قدمت شاعر می اندیشیم. اولین بار که غیر از فشار معلم ادبیات شاعری را شناختم دوره راهنمایی را میگذراندم و کتاب کوچک رباعیات خیام را از کتابخانه برادرم برداشتم. خیر, آشنایی من و حکیم تصادفی نبود و من به خاطرکوچکی حجم کتاب ویا مینیاتورهای زیبای آن به سراغش نرفتم . بله ما توسط شخصی به هم معرفی شدیم و من با تمام وجود عاشق گفتار واحساسش شدم. بیانی ساده وخاکی که هم از عشق میگفت هم از دنیای فانی. با زبان ساده وعمیقی که اثر همیشگی خود را بر من باقی گذاشت و این پیام را به من رساند که چقدر زیبا وساده آدمی توان این را دارد که گفته هایش را درون چند بیتی بگنجاند که آهنگ موزونش روح را نوازش میدهد ودنیایی ار حرف و سخن درونش گنجانده شده که با نگاهی سطحی از آن گذشتن گویی یک گناه است
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من********این حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو*******چو پرده بر افتد نه تو مانی ونه من
مهتاب

اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریاها از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون, پروا کن ای دوست
کنار چشمه ای ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی مارو از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به عاشقی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب

Saturday, July 29

رفتم

رفتم؛ مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي به جز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد و بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشك هاي ديده ز رخ شستشو دهم
رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
مي خواستم كه شعله شوم سر كشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر زخويش
در دامن سكوت به تلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

Thursday, July 27

چه کنم؟

من در غم نيستی اسيرم چه کنم؟
در کوی تو بی کس و فقيرم چه کنم؟
می افتم و هيچ کس نگهدارم نيست
از درد جنون اگر نميرم چه کنم؟
گفتند بسوز کين سزای خود توست
گر زين همه ناسزا نميرم چه کنم؟
اين بار تو هم روی بگردان و برو
من دزدم اگر رهت نگيرم چه کنم؟
در آتش ِ تو تمام ِ املاکم سوخت
حالا که مسافری فقيرم چه کنم؟
ديوانه ام و چاره دردم لب اوست
گر من ز لبش بوسه نگيرم چه کنم؟
يک بار دگر تا به سحر بيدارم
نشنيد کسی بانگ نفيرم چه کنم؟

Wednesday, July 26

چقدر سخته

چه قدر سخته تو چشماي کسي که تمام عشقت رو ازت دزديد
و به جاش يه زخم هميشگي رو به قلبت هديه داد زل بزني و
به جاي اينکه لبريز کينه و نفرت شي‌ ، حس کني هنوزم دوسش داري
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به ديواري تکيه بدي
که يه بار زير آوار غرورش همه وجودت له شده
چه قدر سخته تو خيالت ساعتها باهاش حرف بزني
اما وقتي ديديش هيچ چيزي جز سلام نتوني بگي....
چه قدر سخته وقتي پشتت بهشه
دونه هاي اشک گونه هاتو خيس کنه اما مجبور باشي بخندي
تا نفهمه هنوزم دوسش داري
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ ديگري ببيني
و هزار بار تو خودت بشکني و اون وقت آروم زير لب
بگي : گل من باغچه نو مبارک

Tuesday, July 25

Federico Garcia Lorca

چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارند. اگر هم وجود داشته باشد کسی معنای آن را درک نمی کند. اگر من از تو نان و آب بخواهم نو در خواست مرا درک میکنی.....اما هرگز این دستهای تیره ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می سوزاند و گاه منجمد میکند درک نخواهی کرد


ترجمه احمد شاماو

عروسک

می شد از بودن تو عالمی ترانه ساخت
کهنه هارو تازه کرد از تو یک بهانه ساخت
با تو میشد که صدام همه جارو پرکنه
تا قیامت اسم ما قصه هارو پرکنه
اما خیلی دیر دونستم تو فقط عروسکی
کورو کر بازیچه ای باد مثل یک بادبادکی
دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم
تورو خیلی دیر شناختم وقتی که تموم شدم
نه یه دست رفیق دستام نه شریک غم بودی
واسه حس کردن دستام خیلی خیلی کو بودی
توی شهر بی کسی هام تورو از دور می دیدم
با رسیدن به تو افسوس به تباهی رسیدم
شهر بی عابر و خالی شهر تنهایی من بود
لحظه ای شناختن تو تحظه ای تموم شدن بود
مگه می شه از عروسک شهر عاشقانه ساخت
عاشق چیزی که نیست شد روی دریا خونه ساخت

بازی عشق

جالب بود


Sunday, July 23

دلمو بردی

هيچي نپرس فقط برو
ولي فراموشم نكن
شمعم و آتيشم بپا
برو و خاموشم نكن
اگه يه روز ورق زدي دفتر خاطراتتو
يادت بياد برگ منو ميشينه چشم به راه تو

Thursday, July 20

كفش‌هايم كو




كفش‌هايم كو
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد
بوي هجرت مي‌آيد
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كسي زاغچه‌يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني راكه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد
بردارم و به سمتي بروم كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند
.يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش‌هايم كو؟ كفش‌هايم كو؟

Wednesday, July 19

يـار مـرا

يـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا
يـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا
نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی
سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا
نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی
مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا
قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی
قند تـوئی , زهر تـوئی , بيش ميازار مـرا
حجره خورشيد تـوئی , خانـه ناهيـد تـوی
روضه اوميد تـوئی , راه ده ای يار مـرا
روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی
آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده اين بار مـرا
دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی
پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا
اين تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی
راه شـدی تا نبـدی , اين همه گفتار مـرا

Monday, July 17

شرح‌ پريشاني‌

دوستان‌ شرح‌ پريشاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
داستان‌ غم‌ پنهاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
قصه‌ بي‌ سرو ساماني‌ من‌ گوش‌ كنيد
گفتگوي‌ من‌ و حيراني‌ من‌ گوش‌ كنيد
شرح‌ اين‌ قصه‌ جانسوز نهفتن‌ تاكي‌
سوختم‌، سوختم‌ اين‌ راز نگفتن‌ تاكي‌
روزگاري‌ من‌ و دل‌ ساكن‌ كوئي‌ بوديم‌
ساكن‌ كوي‌ بت‌ عربده‌جوئي‌ بوديم‌
دين‌ و دل‌ باخته‌ ديوانه‌ روئي‌ بوديم‌
بسته‌ سلسله‌ سلسله‌ موئي‌ بوديم‌
كس‌ در آن‌ سلسله‌ غير از من‌ و دل‌ بند نبود
يك‌ گرفتار از اين‌ جمله‌ كه‌ هستند نبود
نرگس‌ غمزه‌زنش‌ اين‌ همه‌ بيمار نداشت‌
سنبل‌ پرشكنش‌ هيچ‌ گرفتار نداشت‌
اين‌ همه‌ مشتري‌ و گرمي‌ بازار نداشت‌
يوسفي‌ بود ولي‌ هيچ‌ خريدار نداشت‌
اول‌ آن‌ كس‌ كه‌ خريدار شدش‌ من‌ بودم‌
باعث‌ گرمي‌ بازار شدش‌ من‌ بودم
‌ ... گرچه‌ از خاطر وحشي‌ هوس‌ روي‌ تو رفت‌
وز دلش‌ آرزوي‌ قامت‌ دلجوي‌ تو رفت‌
شد دل‌ آزرده‌ و آزرده‌ دل‌ از كوي‌ تو رفت‌
با دل‌ پرگله‌ از ناخوشي‌ روي‌ تو رفت‌
حاش‌ ا... كه‌ وفاي‌ تو فراموش‌ كند
سخن‌ مصلحت‌ آميز كسان‌ گوش‌ كند
وحشي‌ بافقي‌

Thursday, July 13

دوباره تنها شديم


گفتم: «بمان!» و نماندي
رفتي
بالاي بام آرزوهاي من نشستي و پايين نيامدي
گفتم
نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سكوت وصعودُ و سقوط
!تو صداي مرا نشنيدي
و من
! هي بالا رفتم، هي افتادم
هي بالا رفتم، هي افتادم
تو مي دانستي كه من از تنهايي و تاريكي مي ترسم
ولي فتيله فانوس نگاهت را پايين كشيدي
من بي چراغ دنبال دفترم گشتم
بي چراغ قلمي پيدا كردم
و بي چراغ از تو نوشتم
نوشتم، نوشتم
حالا همسايه ها با صداي آواز هاي من گريه مي كنند
دوستانم نام خود را در دفاترم پيدا مي كنند
و مي خندند
عده اي سر بر كتابم مي گذارند و رؤيا مي بينند
اما چه فايده؟
هيچكس از من نمي پرسد
بعد از اين همه ترانه بي چراغ
چشمهايت به تاريكي عادت كرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تكان دادند و رفتند
حالادوباره اين من واين تاريكي
واين از پي كاغذ و قلم گشتن
گفتم : « - بمان!» و نماندي
اما به راستي
ستاره نياز و نوازش
اگر خورشيد خيال تو
اينجا و در كنار اين دل بي درمان نمي ماند
اين ترانه ها
در تنگناي تنهايي ام زاده مي شدند؟
يغما گلرويی

Friday, July 7

تو به من مي خندي


... من پس از رفتنها ، رفتنها
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتم ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم : آي باز كن پنجره را
پنجره را مي بندي
حمید مصدق

Wednesday, July 5

قصه معشوق

دیگه رفتی از کنارم
از تو خوابم از خیالم
از تو ذهنم از تو شعرام
از کتابم از تو حرفام
از تو قاب عکس چشمام
تو دیگه جایی نذاشتی
واسه حرف و واسه آشتی
واسه پرسیدن حالی
واسه آرزوی یک لحظه دیدار
همه رو قلم گرفتی
تو با بی رحمی حرفات
از تو ذهن خاطراتت
تو دیگه عکسمو کندی
از رو طاقچه محبت
تو دیگه مهرمو بردی
باورم نمیشه انگار
خوابی بود شیرین و کهنه
که روزا میگذرند و آه
میکنند خواب منو کمرنگ و کمرنگ
من دیگه شعری ندارم
که به پای تو بریزم
گفته های عاشقونه
واسه تو دیگه تمومه
حرفه رفتنو گذاشتی
توی قلب ساده من
من دیگه حرفی ندارم
که به پای تو بریزم
قصه های عاشقونه
واسه تو دیگه حرومه
دیگه رفتی از کنارم
دیگه سخته از تو گفتن
حتی از تو قصه گفتن
واسه تو شعری سرودن
و اینم آخره خطه
آخرین قصه این معشوق تنها
حرفه تو تنها گذاشتن
حرفه من تنها نموندن
حرفه تو رفتن و رفتن
حرفه من دیگه نموندن
مهتاب

Friday, June 23

ای یار ما


ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما
نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما
واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما
چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

Sunday, June 18

سکوت سرشار ازسخنان ناگفته است

دلتنگيهایم را
بادترانه‌ای ميخواند
روياهايم را
آسمان پرستاره ناديده ميگيرد
وهر دانه‌ی برفی
به اشکی نريخته ميماند
سکوت
سرشار ازسخنان ناگفته است
از حرکات نکرده
اعتراف به عشقهای نهان

دراين سکوت
حقيقت من وتو نهفته است
حقيقت تو و من
(مارگوت بیکل ترجمه شاملو)

Monday, June 12

و چنين گفت زمين



پس آن‌گاه زمين به سخن درآمد
و آدمي، خسته و تنها و انديش‌ناک بر سر ِ سنگي نشسته بود پشيمان از
کردوکار خويش
و زمين ِ به سخن درآمده با او چنين مي‌گفت:ــ
به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو،
و برگ‌های ِنازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کني.انسان گفت: ــ
مي‌دانم.پس زمين گفت: ــ
به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسيم وباد،
و با جوشيدن ِ چشمه‌ها از سنگ،
و با ريزش ِ آب‌شاران; و بافروغلتيدن ِ بهمنان از کوه آن‌گاه که سخت بي‌خبرت مي‌يافتم،
وبه کوس ِ تُندر و ترقه‌ی توفان.انسان گفت: ــ
مي‌دانم مي‌دانم،
اما چه‌گونه مي‌توانستم راز ِ پيام ِ تو رادريابم؟
پس زمين با او، با انسان، چنين گفت:ــ
نه خود اين سهل بود، که پيام‌گزاران نيز اندک نبودند.تو مي‌دانستي
که من‌ات به پرستنده‌گي عاشق‌ام. نيز نه به گونه‌ی ِعاشقي بخت‌يار، که زرخريده‌وار
کنيزککي برای تو بودم به رایخويش. که تو را چندان دوست مي‌داشتم
که چون دست بر من
مي‌گشودی تن و جان‌ام به هزار نغمه‌ی خوش جواب‌گوی تومي‌شد. همچون نوعروسي
در رخت ِ زفاف، که ناله‌های ِتن‌آزرده‌گي‌اش
به ترانه‌ی کشف و کام‌ياری بدل شود يا چنگيکه هر زخمه را به زير و بَمي دل‌پذير ديگرگونه جوابي گويد.
ــآی، چه عروسي، که هر بار
سربه‌مُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنينمي‌گفت زمين.) در کدامين باديه چاهي کردی
که به آبي گواراکامياب‌ات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونت‌باری
که انتظار ِسوزان ِ نوازش ِ حاصل‌خيزش با من است
گاوآهن در من نهادی که خرمني پُربار پاداش‌ات ندادم؟انسان ديگرباره گفت: ـ
ـ راز ِ پيام‌ات را اما چه‌گونه مي‌توانستم دريابم؟ـ
ـ مي‌دانستي که من‌ات عاشقانه دوست مي‌دارم (زمين به پاسخ ِ او گفت). مي‌دانستي. و تو را
من پيغام کردم از پس ِ پيغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار
که وحي از خاک مي‌رسد.پيغام‌ات کردم از پس ِ پيغام
که مقام ِ تو جای‌گاه ِ بنده‌گان نيست،که در اين گستره
شهرياری تو; و آنچه تو را به شهرياریبرداشت نه عنايت ِ آسمان
که مهر ِ زمين است. ــ
آه که مرا در آنچه
مرتبت ِ خاک‌ساری عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهي‌ کيهان
خوش سلطنتي بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادويي‌ِتو بودم
از آن پيشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربنده‌گي
دست‌ها بر سينه و پيشاني به خاک برنهي
و مرا چنين زار به خواری درافکني.انسان، انديش‌ناک
و خسته و شرم‌سار، از ژرفاهای درد ناله‌يي کرد. وزمين، هم ازآن‌گونه در سخن بود:ــ
به‌تمامي از آن ِ تو بودم و تسليم ِ تو، چون چارديواری‌ خانه‌ی ِکوچکي.
تو را عشق ِ من آن‌مايه توانايي داد که بر همه سَر شوی. دريغا، پنداری
گناهِ من همه آن بود که زير ِ پای تو بودم!تا از خون ِ من پرورده شوی
به دردمندی دندان بر جگر فشردم
همچون مادری که درد ِ مکيده شدن را تا نوزاده‌ی دامن ِ خود را
از عصاره‌ی جان ِ خويش نوشاکي دهد.تو را آموختم من
که به جُست‌وجوی سنگ ِ آهن و روی، سينه‌ی ِعاشق‌ام را بردری. و اين همه از برای آن بود
تا تو را در نوازش ِپُرخشونتي که از دستان‌ات چشم داشتم
افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتي، که آهن و مس را
از سنگ‌پاره کُشنده‌تر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود. و خاک را ازقربانيان ِ
بدکنشي‌های خويش بارور کردی.آه، زمين ِ تنهامانده! زمين ِ رهاشده با تنهايي‌ خويش!انسان زير ِ لب گفت: ــ
تقدير چنين بود. مگر آسمان قرباني‌يي مي‌خواست.

ــ نه، که مرا گورستاني مي‌خواهد! (چنين گفت زمين).و تو بي‌احساس ِ عميق ِ سرشکسته‌گي
چه‌گونه از «تقدير» سخن مي‌گويي که جز بهانه‌ی تسليم ِ بي‌همتان نيست؟
آن افسون‌کار به تو مي‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ
دريغا که
نابه‌کارانه از آن‌دست نيازی پديد افتد. ــ
آن‌گاه چشمان ِ تو را بر
اگر عشق به کار مي‌بود هرگز ستمي در وجود نمي‌آمد تا به عدالتي بسته
شمشيری در کف‌ات مي‌گذارد، هم از آهني که من به تودادم
تا تيغه‌ی گاوآهن کني!اينک گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است !دريغا ويران ِ بي‌حاصلي که من‌ام!



شب و باران در ويرانه‌ها به گفت‌وگو بودند
که باد دررسيد،ميانه‌به‌هم‌زن و پُرهياهو.ديری نگذشت
که خلاف در ايشان افتاد و غوغا بالا گرفت
بر سراسر ِخاک، و به خاموش باش‌های پُرغريو ِ تُندر حرمت نگذاشتند.



زمين گفت: ــ اکنون به دوراهه‌ی تفريق رسيده‌ايم.تو را جز
زردرويي کشيدن از بي‌حاصلي‌ خويش گزير نيست; پس اکنون
که به تقدير ِ فريب‌کار گردن نهاده‌ای مردانه باش!اما مرا که ويران ِ توام
هنوز در اين مدار ِ سرد کار به پايان نرسيده است :
هم‌چون زني عاشق که به بستر ِ معشوق ِ ازدست‌رفته‌ی خويش مي‌خزد
تا بوی او را دريابد، سال‌همه‌سال به مقام ِ نخستين بازمي‌آيم با اشک‌های خاطره.

ياد ِ بهاران بر من فرود مي‌آيد
بي‌آنکه از شخمي تازه بار برگرفته باشم و گسترش ِ ريشه‌يي را
در بطن ِ خود احساس کنم; و ابرها باخس و خاری که در آغوش‌ام خواهند نهاد، با اشک‌های
عقيم ِخويش به تسلايم خواهند کوشيد.جان ِ مرا اما تسلايي مقدر نيست:به غياب ِ دردناک ِ
تو سلطان ِ شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم انديشيد
که به افسون ِ پليدی از پای درآمدی;و ردِّ انگشتان‌ات را
بر تن ِ نوميد ِ خويش
در خاطره‌يي گريان جُست‌وجوخواهم کرد.

Tuesday, June 6

جادوی عشق

برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده خویش
من کجا این همه رسواییها دل دیوانه و شیداییها
من کجا این همه اندوه کجا غم سنگین چنان کوه کجا
شب طولانی و بیداریها تب سوزنده و بیماریها
دیده شادی من کور نبود خنده از روی لبم دور نبود
من پرستوی بهاران بودم عالمی روح و دل و جان بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی سینه را خانه غم ها کردی
سوختی بال و پر و جانم را آرزوهای فراوانم را
می گریزم ز تو ای افسونگر دست بردار از این دل دیگر
دل من خانه رسوایی نیست غم من نیز تماشایی نیست
کودک مکتب تو جانم سوخت آتشی بود که ایمانم سوخت
عشق من گرم دل و جانش کرد شعر من رخنه به ایمانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را پا نهادن به سر هستی را
بافت با تار امیدم پودش برد از یاد نبود و بودش
آنچه از دیگر یاران نشنید از لب پر گوهر من بشنید
بوته خشک بیابانی بود غافل از عالم انسانی بود
اشک شب گشتم و آبش دادم سنبلش کردم و تابش دادم
آنچه در جان و دلم بود صفا ریختم در دل و جانش ز وفا
رشته مهر به پایش بستم تا بگیرد ز محبت دستم
تا بتی ساختم از روی نیاز شد مرا مایه امید دراز
رنگ اندوه به چشمانش بود در محبت گرو جانش بود
روز او بی رخ من روز نبود به شبش شمع شب افروز نبود
قصه می گفت ز بیماری دل ز غم هجر و گرفتاری دل
زان که شب تا به سحر بیدار است از پریشانی دل بیمار است
باورم شد که گرفتار دل است بس که می گفت بیمار دل است
عشق رویایی او خامم کرد شور و دیوانگی اش رامم کرد
پای تا سر همه امید شدم شعله ور گشتم و خورشید شدم
نرگس فتنه گرش رامم شد عشق او منبع الهامم شد
پر از او بودم . جادو بودم یا نمی دانم خود او بودم
نقش او بود همه اشعارم خنده هایم نگهم گفتارم
خوب چون دید گرفتار دلم آفتی شد پی آزار دلم
قصه عشق فراموشش شد کر ز گفتار دلم گوشش شد
عهد و پیمان همه از یاد ببرد دفتر عشق مرا باد ببرد
نگ اندوه ز چشمانش رفت لطف و پاکی ز دل و جانش رفت
شد سرا پا همه تزویر و ریا مرد در سینه او مهر و وفا
دیگر او مایه امیدم نیست آرزوی دل نومیدم نیست
آه ای عشق ز تو بیزارم تا ابد از غم دل بیمارم
برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده خویش

Monday, June 5

آشنایی 2

و اما بیست سال از اون روز برفی گذشت. از روزی که کوچه ها رو یخ زده کرده بود و چشمان او را گلوله آتش .....گذشت و از اون روز تنها همون یادداشت کف دست باقی موند که روی قلبش حک شده بود
چه کسی باور می کرد که بعد از بیست سال دوباره روبروی هم قرار بگیرند و اون عشق پر شور رو زیر سئوال ببرند. وچه کسی فکر میکرد اصلا همچین احساسی توی قلبی این همه سال به شکلی (!) باقی بمونه. اما کدوم قلب؟؟
وقتی ازش پرسید که پس چی شد اون همه عشق؟؟؟ همون خنده همیشگی رو کرد و گفت: من دیگه زمینی شدم. تو هم سعی کن زمینی بشی چون عشق آسمونی معنا نداره. وبه سردی همون روز برفی رفت
اما عشق آسمونی هیچوقت زمینی نمیشه و اگر شد باید دونست که اصلا عشق نبوده. همه می تونند زمینی عاشق بشن ولی عشق اسمونی هرکسی شایستگیش رو تداره. واسه همین بهش گفتم برو ولی من هیچوقت زمینی نمیشم

Sunday, June 4

دیگه عاشق شدن فایده نداره

دیگه عاشق شدن, ناز کشیدن, فایده نداره, نداره
دیگه دنبال آهو دویدن, فایده نداره, نداره
چرا اين در و اون در ميزني, اي دل غافل
ديگه دل بستن و دل بريدن, فايده نداره
وقتی ای دل, به گیسـوی پریشون میرسی, خودتو نگهدار
وقتی ای دل, به چشمون غزلخون میرسی, خودتو نگهدار
ای دل دیگه بال و پر نداری داری پیرمیشی و خبر نداری
وقتی ای دل, به گیسـوی پریشون میرسی, خودتو نگهدار
وقتی ای دل, به چشمون غزلخون میرسی, خودتو نگهدار,
خودتو نگهدار
دیگه عاشق شدن, ناز کشیدن, فایده نداره, نداره
دیگه دنبال آهو دویدن, فایده نداره, نداره

Tuesday, May 30

وصف عشق

چه دانستم که اين سودا مرا زين سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد
چو کشتي ام در اندازند ميان غلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروريزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم بر آرد سر خورد آن آب دريا را
چونان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
که شب در قبر ناگاهان بدست قهر چون قارون
چون اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون
چه دانم های بسيار است ليکن من نمی دانم
که خوردم از دهانبندی از آن دريا کفی افيون

Friday, May 26

قلب سنگی

امروز سر راهم وقنی از یکی از وبلاگهای این شهر می گذشتم این قطعه خیلی توجهم رو جلب کرد و فکر کردم خالی از لطف نیست اگه با تو هم قسمت کنم

» قلب سنگی «
یادت می یاد گفتم بهت یه بت چه جوری میشکنه؟
حالا می خوام یادت بدم چی کار کنی که بشکنه
وقتی یکی دل نداره یعنی محبت نداره
وقتی یکی سنگ میشه یعنی لیاقت نداره
گفتی بهش دوسش داری ولی چی شد آخر کار
گذاشت و رفت بی واهمه شکست همه قول و قرار
وقتی یکی میشه یه بت یعنی باید گذاشت کنار
تمام اون قول و قرار تمام اون راز و نیاز
بذار بره خیالی نیست یه روز میشه مثل خودت
تازه می فهمه که یه بت چیکار با قلبا می کنه
فقط کمی صبر می خواد تا ببینی آخر کار
همون بت سنگیه تو می شه برات یه بیقرار
حالا دیدی کاری نداشت شکستن یه قلب سنگ
آخره کار مال تو شد همون بت سنگی و سخت
ولی به قول یه نفر :گذشت چیزه خوبیه
آخرشم نفهمیدیم گذشت خوبه یا قلب سنگی. تو چی میگی؟؟؟؟؟؟

Thursday, May 25

Sunday, May 14

مطرب مهتاب رو

مطرب مهتاب رو، آنچه شنيدی بگو
ما همگان محرميم، آنچه بديدی بگو
نرگس خمار او،ای که خدا يار او
دوش زگلزار او، هر چه بچيدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را ديده تو، آنچه گزيدی بگو
عيد بيايد رود، عيد تو ماند ابد
از فلک بی مدد، چون برهيدی بگو
در شکرستان جان، غرقه شدم ای شکر
زين شکرستان اگر، هيچ چشيدی بگو
می کشدم می به چپ، می کشدم دل براست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشيدی بگو
می به قدح ريختی،فتنه بر انگيختی
کوی خرابات را، تو چه کليدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پرده حاجات ما، هم تو دريدی بگو
ماه به ابر اندرون، تيره شدست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعيدی بگو
ضل تو پاينده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ ترا بنده باد، از چه رميدی بگو
عشق مرا گفت دي، عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن، زانچه تنيدی بگو
مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
عافيتا همچو مرغ از چه پريدی بگو


Monday, May 8

هديه


من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه من آمدي
براي من اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدهام كوچه ي خوشبخت بنگرم

Tuesday, May 2

به دیدارم بیا


به دیدارم بیا هر شب
در این تنهائی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر ، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ، ای هم گناه من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا ، ای هم گناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده متروک
شب افتاده است و در تالاب من دیریست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها ، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچکس ما را
نمی خواهم بداند هیچکس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب ؛
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغائی ؛
نمی خواهند بفهمانند بیدارند
شب افتاده است و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یار مهتابی
مهدی اخوان ثالث

Saturday, April 29

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران
دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

Thursday, April 27

من و دل


و دوباره من و دل
من و صندوقچه اسرار دلم
من و اون محرم رازای دلم
تک و تنها و غریب
تو شب گرفته ای چون امشب
که ستاره ها می خوان بحالمون گریه کنن
همو دلداری میدیم
دل می خواد داد بزنه
همه خوابن همه رو بیدار کنه
بگه من تنها شدم
بگه من رسوای این دنیا شدم
آدما نیرنگن
ظاهرا یکرنگن
پس اون چهره زیبا و قشنگ
که همیشه به زبون صحبت مهر و محبت دارن
نیش ماریست که تا زخم اونو حس نکنی
منو باور نداری
دل می خواد داد بزنه
همه خوابن همه رو بیدار کنه
زندگی یک بازیست
ظاهرا با شادیست
مثل یک گرگ پلید
توی پیراهن یک بره پیر
همه رو گول میزن
ه
به گلا دست بزنی خار میشن"
**"سبزه ها زیر پاهات مار میشن
باورم کن بخدا
گل و خارو
زهر و مارو
گرگ و بره
همه رو حس کردم
دل من غصه نخور
گرچه ما تنهاییم
ولی ما یک رنگیم
گر اونا نیرنگن
ظاهرا همرنگن
ولی ما یک رنگیم
ولی ما یک رنگیم
مهتاب

Wednesday, April 26

چه خوش صيد دلم کردی

دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی‌گيرد
ز هر در می‌دهم پندش وليکن در نمی‌گيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمی‌گيرد
بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمی‌گيرد
صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی‌گيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گيرد
سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گيرد
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می‌بينم مگر ساغر نمی‌گيرد
ميان گريه می‌خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمی‌گيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی‌گيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گيرد اين آتش زمانی ور نمی‌گيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی‌داند رهی ديگر نمی‌گيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گيرد

Monday, April 24

پاییزی بدون تو

ای کاش می توانستی گوشه ای از افکارم را بخوانی
ای کاش می توانستی اندیشه های نا تمامم را بدست فراموشی بسپاری
ای کاش رویای همیشه پاییزم را با نبودنت از میان می بردی
و ای کاش از من منی دیگر می ساختی
تا بجای اینکه دوستت بدارم
از تو بیزار می شدم
و تو می دانستی
که چه راحت می توانی از من منی بسازی که جدا از ما نباشد
......
تو رفتی و من در شبهای پاییز غمگین نبودنت می گریم
تو رفتی و رفتنت با کوه تنهایی پشت خمیده ام را شکست
تو رفتی اما
باران همیشه برایم خاطراتت را زنده می کند
صدایش همچون صدایت وجودم را به لرزه در می آورد
بیاد اولین دیدار
اولین لبخند
اولین کلام مملو از احساس
اولین پیوند و اولین بوسه در زیر باران
نفسم در سینه حبس می شود
بوی لطیف باران و نسیم مهربانش
همچون دستهای همیشه مهربانت
صورتم را نوازش می دهد
و یاد تو را دوباره زنده می کند
و لحظات خوشی را که باران همراهیمان میکرد
در فضای وجودم پراکنده می کند
......
بیاد دارم که در زیر باران با من عهد بستی
که هرگز مرا تنها نخواهی گذاشت
با تو گفتم
تنهایم
میترسم
از زندگی
از عشق
و از با تو بودن
از تنهایی روزی که تنهایم بگذاری
و شاید از امروز
نگران دیده به من دوختی وخنده ات خندید بر گفتارم
دیده ات خیس شد و کوبید مهر سکوت بر لبهایم
......
سالهاست که از آن خاطرات میگذرد
و من هنوز در این ابهامم
که چرا لبخند تو در زیر باران
هر دویمان را فریب داد
و چرا ما مایی شدیم که امروز
این چنین ز یکدیگر گریزانیم
مهتاب

Saturday, April 22

خواب تلخ

مرغ مهتاب مي خواند
ابري در اتاقم مي گريد
گل هاي چشم پشيماني مي شكفد
در تابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد
مغرب جان مي كند،مي ميرد
.گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويد
كم كم بيدارمنپنداريد
در خواب سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل هاي پشيماني را
پرپر مي كنم
سهراب سپهری

Friday, April 21

Thursday, April 20

رویای تو

هر بار که صدایت را می شنوم
دنیا در نظرم رنگ دیگر به خود می گیرد
تو را می بینم که دوباره باز آمدی
و دوباره برایم زندگی به ارمغان آوردی
برایم از عشق و محبت
از شور و شوق
از ما و ما شدن
و از مرگ تنهایی سخن می گویی
…..
تو را می بینم
که هر لحظه به من نزدیکتر می شوی
تو را در کنارم حس می کنم
تو را در وجودم می خوانم
و تو را در چشمانم می بینم
صدایی نیست مگر صدای تو
بویی نیست مگر عطر تو
نفسی نیست مگر نفسهای گرمت
و هوایی نیست مگر هوای با تو بودن
…..
دوباره ما شدن را حس میکنم
در وجودم به پرواز در می آیم
اشک شوق می ریزم
فریاد شادی به لب می نهم
و خود را در سایه آغوشت پنهان می کنم
آغوش گرمی که زمانی پناهم بود
نفس گرمی که زمانی نوازشگر گونه های خیسم بود
دست گرمی که دست سردم را به رفاقت می خواند
و صدای گرمی که مرحم دردهایم بود
.....
نفسم در سینه حبس می شود
گویی تمام قدرتم از من سلب شده
و حرکت برایم مرگ است
نمی خواهم فردا را ببینم
فردایی که تو را از من دور می کند
و به دیگری نزدیک
ولی افسوس که سپیده صبح
بار دیگر به رویای شیرینم خاتمه می دهد
و حقیقت تلخ را پیش چشمانم نمایان می کند
حقیقتی که می گوید:
آغوش گرمت پناه دیگریست
نفس گرمت نوازشگر گونه دیگریست
دست گرمت رفیق دست دیگریست
و صدای گرمت مرحم درد دیگری
.....
و من تنها شبی دیگر را بیادت سحر کردم
مهتاب

Tuesday, April 18

انار


من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل مي‌گويم:خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود.مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم.

Sunday, April 16

پند ساقی

من امشب سخت مستم
ولی با یادت هستم
دمی در میخانه شهر
کنار ساقی تنها نشستم
نگاهش کردم و گفتم که ساقی
بده جرعه شرابی که خواهم
شوم مست امشب زین زندگانی
شوم یک لحظه غافل من ز دنیا
فراموشم شود یک لحطه این غم
برم یک لحظه از خاطر من این عشق
نگاهی کرد ساقی با تمسخر
بگفتا ای جوانک تازه کاری
من عمریست در این میخانه شهر
ببینم دم به دم عاشق که چون تو
پناه آرد به من با خمره می
که از خاطر برد عشق دلش را
ولیکن تو نمی دانی که این می
دوای درد بی درمان تو نیست
دوای عشق بی سامان تو نیست
دوای امشب تتهای تو نیست
بنوش آرام اما بدان که
همی عشقش درونت رخنه کرده
بنوش آرام و شو فارغ ز دنیا
بنوش با یاد او هر لحظه خوش باش
بنوش آرام و مست این جهان شو
مهتاب

نی

بشنو از نی چون حکايت می کند
وز جداييها شکايت ميکند
کز نيستان تا مرا ببريده اند
از نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر کسی کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من بهر جمعيتی نالان شدم
جفت خوشحالان و بد حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نيست
ليک کس را ديد جان دستور نيست
آتشست اين بانگ نی و نيست باد
هر که اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حريف هر که از ياری بريد
پرده هايش پرده های ما دريد
همچو نی زهری و ترياقی که ديد؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که ديد؟
نی حديث راه پر خون می‌ کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم اين هوش جز بی هوش نيست
مر زبان را مشتری جز گوش نيست
گر نبودی ناله نی را ثمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
در غم ما روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نيست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نيست

Saturday, April 15

بهار

باز هم سلامی صمیمانه تر از همیشه به تو همیشه عزیز
وباز احساس گفت برایت بنویسم. گفتم چشم
گفت بهارانه بنویس. گفتم چشم
نپرسی بهاری هستم یا نه بهاریه . برای بهاری که بهار نیست شاید تنها نشانه بهار در زند‌گی‌ام یاس‌های سفیدی باشد که روی میزم گذاشته‌ام و در روزمره زندگی کم‌کم داشتم فراموش‌‌شان می‌کردم در این زند‌گی پر از تکرار که موسیقی‌اش ماشینی شده و می‌توانی هزارها هزار بار آهنگی که دوست داری را بشنوی تا برایت یکنواخت وعادی شود و بی‌تفاوت، که نوشتنت هم شده تق تق کردن روی یک صفحه کلید و حرف زدنت از میلیون‌ها مایل فاصله، حالا دیگر گاهی هم بدون سیم! توی همین دنیا باید از بهار بنویسی همین جا که همه وقت سال گل‌های تازه را به تو می‌فروشند و اگر شاخه نازک گلی را برای دل خودت بکنی، باید جریمه بدهی اما چون تورا همیشه همراه خود میدانم ؛ باید از بهار نوشت. می‌دانم اگر دلت بهاری نباشد بهار چه معنی می‌دهد!ولی نمی‌دانم در آن ‌شهرهایِ گرم و خاک ‌آلود ؛آمدنِ بهار را چگونه در می‌یابند