به دیدارم بیا هر شب
در این تنهائی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ، ای روشنتر از لبخند
بیا ای روشن ، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر ، چه غمگین و غریبانه
بیا بنگر ، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ، ای هم گناه من در این برزخ
بیا ، ای هم گناه من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا ، ای هم گناه ، ای مهربان با من
به دیدارم بیا ، ای هم گناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده متروک
در این ایوان سرپوشیده متروک
شب افتاده است و در تالاب من دیریست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها ، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچکس ما را
نمی خواهم ببیند هیچکس ما را
نمی خواهم بداند هیچکس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب ؛
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغائی ؛
نمی خواهند بفهمانند بیدارند
شب افتاده است و من تنها و تاریکم
شب افتاده است و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یار مهتابی
مهدی اخوان ثالث
2 comments:
This is a great one, I had never read any poems from this poet. A great choice for this site....
Loved it.
چنین آورده اند که مردی به نزد راما نوجا آمد.راما نوجا
یک عارف بود-شخصی کاملا" استثنایی-یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق-یک سرسپرده.بندرت اتفاق
می افتد-یک ذهن مو شکاف-ذهنی نافذ اما با قلبی سرشار.
مردی به نزد او آمد و پرسید :"راه رسیدن به خدا را نشانم بده."
رامانوجا پرسید:"هیچ تابحال عاشق کسی بوده ای؟"
سوال کننده پرسید:" راجع به چی صحبت می کنی-عشق؟ من تجرد اختیار کرده
ام.من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد. نگاهشان نمی کنم.چشمم
را به رویشان می بندم."
راما نوجا گفت:" با این همه کمی فکر کن. به گذشته رجوع کن-بگرد-جایی در
قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده-هرقدر کوچک هم بوده باشد."
مرد گفت:"من به اینجا آمده ام که عبادت یاد بگیرم نه عشق. یادم بده چگونه دعا کنم.
شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ه ام که شما عارف بزرگی هستی.
به اینجا آمده ام که به سمت خدا هدایت شوم نه به سمت امور دنیوی."
گویند راما نوجا به او جواب داده...چقدر غمگین هم شد و به مرد گفت:"پس من نمی توانم به تو کمک کنم.
اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی
آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت.
بنابر این اول به زندگی برگرد و عاشق شو – و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی
–آن وقت نزد من بیا- چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است.
اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقولهء غیر منطقی برسی آن را درک نخواهی کرد.
و عشق عبادتی است که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده
– تو حتی به این چیز سهل و ساده نمی توانی دست پیدا کنی.
عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود- فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی.
تلتش فراوانی برای رسیدن به این
مقام باید صورت گیرد. برای عشق نیاز به تلاش نیست- عشق مهیاست-عشق در جوشش و جریان است و تو آن را پس می زنی."
"خدا عشق است"
خود را بباز تا خود را بیابی مجموعه ای از سخنان و تعالیم
آچاریا
فیلسوف معاصر هندی
Post a Comment