Sunday, April 9

سرنوشت

سرگشته ام و در انتظار
به دور دستها مینگرم
بیاد گمشده ای که میتوان یافت
اما برای یافتنش قدرتی در خود نمی بینم
چه پاییز زیباییست امسال
اما چقدر تنهایم
کسی درد من خسته و بیزار از همه را نمی داند
میخواهم از این زندان افکار رهایی یابم
میخواهم خود را از دست این گذشته کوتاه نجات بخشم
اما سرنوشت سخن از چه میگوید
و من هنوز به انتظارچه نشستم
کجایی ای خاطرات خوب و بد
ای تلخ و شیرین
اکنون چگونه هستی؟
آیا همانطور که تو را در افکارم می یابم
مرا از ذهن خود رانده ای؟
آیا واقعا برای تو رویائ کودکانه ای بیش نبودم؟
دلم می خواست یکبار دیگر همچون گذشته با دلت یکی می شدم
و از تو می پرسیدم که خاطرات ما برایت یاد آور چیست
آیا واقعا هیچ
یک رویا
یک دروغ؟
تنها مقطعی از زمان و عمر از دست رفته ات
و یا حقیتی که بدست جبر و اجبار
لباس دروغ به تو گرفت؟
احساس می کنم هرگز تو را نمئ بینم
البته در واقعیت ها
چون تو رویای هر شب منی
چرا اینچنین شد
گرچه باید میشد
هجران سبب فراموشیست
آیا فراموش کرده ای؟
نمیدانم
صدای باد را می شنوم
میگوید تو او را نخواهی دید
و من نیز بر این باور بسیار دارم
فاصله ها بسیار است
حتی دز نزدیکترین بعد فاصله زیاد است
زیرا سرشت من از فطرت تو جداست
و اما تقدیر چنین خواست
پاییز 1371

1 comment:

Anonymous said...

عزيزان شاعری از جنس مهتاب
نموده عاشقــی را با دلـش ناب

دلش چون آب کوهستان زلال است
کلامـش را نگـو که بـی مثــال است

بــرای فصــل بی تاب بهــاران
کشيده دامنی از جنس باران

خــداونـدا از انــواع بـلاهــا
نما حفظش توئی باريتعالا