گفت: بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم....
گفتم: به گمانت که پس از آن شب مهتاب دگر
نگرفتم من از آن عاشق آزرده خبر
تو چه دانی تو چه دانی که چه شبها
منه سرگشته تنها بی تو زان کوچه گذشتم
چه پریشان و پشیمان پای اندوه به دامان
لب آن جوی نشستم
هردم از کوچه گذر کرد
باده آواره شبگرد
قلبم آکنده شد از درد
شاخه ای خورد به دستم
یادم آورد ز قلبی که شکستم
چو مرا دید شبآهنگ
بی تو دلمرده و دلتنگ
بی تو جویای تو از دشت و گل و سنگ
ناله ای تلخ بر آورد
یادم آورد ز عهدی که گسستم
یادم آید آن شب
آن شب رام و صبور
تو همه محو تماشای من و من مغرور
خود نمی دانستم
دم به دم هر لحظه می شدیم از هم دور
یادم آید به تو گفتم که بر این آب نظر کن
گذر آب ببین و ز غم عشق حذر کن
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
من که میدانسبم سفر از پهلوی من کار تو نیست
حذر از عشق درافکار تو نیست
خود سفر کردم و رفتم
که نبینی رویم
منه صیاد رمیدم ز غم آهویم
ای کبوتر
تو از آن لحظه که بر گوشه این بام نشستی
سنگها خورد به پایت
نه رمیدی نه گسستی
تو که هر لحظه نگاهت به نگاهم نگران بود
چه خیال محالی کی دلت با دگران بود
گر چه دانم هرگز
نشود خاطره کوچه و آن شب تکرار
حسرتی ماند به دل تا یک بار
به تو گویم به تو
به چه حالی من از آن کوچه گدشتم
تو چه دانی که شبها
منه سر گشته تنها
بی تو زان کوچه گذشتم
شازده
No comments:
Post a Comment