Thursday, April 6

آشنايی

کف دستاش عرق کرده بود، احساس می کرد هيچ خونی توي رگهاش جريان نداره، ضربان قلبش بالا رفته بود پيش خودش فکر ميکرد حتِی يک کلمه ازحرفای قشنگی که قبلن آماده کرده بود ازدهنش خارج نخواهد شد، درصد اعتماد بنفس مرتبا بين صفر و يک در حال نوسان بود؛ کم کم داشت نزديک می شد، با سرعت نور در حال مرور افکار اين چند روز گـذشته بود. چند روزی بود که هر وقت مي ديد ش بهش لبخند ميزد و دست آخر هم براش دست تکون داده بود و اونم جوابش رو با تکان دادن دست داده بود، برای همين بود که تصميمش رو گرفت باهاش حرف بزنه. ميدونست کی از مدرسه مياد به همين خاطر سر ساعت موعود منتظر ايستاده بود که بياد برا همين هم بود که قصد داشت که بر احساساتش مسلط باشه و راحت حرفشو بزنه. کوچه تقريبن خلوت بود و اين خودش شانس بزرگی بود، نمی خواست کسی در حين صحبت کردن مچشو بگيره، حد اقل الان نه

داشت نزديکتر ميشد، انگار زمان قصد حرکت نداشت و حالا ديگه فقط ميتونست چشماشو بياد بياره هيچ چيز ديگه ای يادش نمونده بود مث کسی بود که‌ خودش رو برای امتحان حاضر کرده اما فکر ميکنه که هيچی بلد نيست و رد ميشه، اما نزديک شده بود و اون چشما داشت خيره مث دو تا گلوله آتيش تمام افکارش رو آب ميکردند، بزحمت کمی جلوتر رفت و خواست باهاش حرف بزنه، رگبار کلمات بسرعت از گلوش خارج شدن و باعث بحرکت درآمدن لباش شد، اما اون چشمها حالا ديگه داشت از نزديک نزديک بهش نگاه ميکردند، نافذ بودن و گيرا گرمای نگاه تا اعماق وجودش ميرفت و گرمش ميکرد، توی اون زمستان سخت و برفی که کوچه ها رو سفيد کرده بود، عرق کرده بود، سرخ شده بود، ولی بلاخره کارش رو کرده بود و اون هم روی کف دستش يادداشت کرده بود
خاطره یک روز سرد زمستانی تهران
........

No comments: