هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه این درد مرا می فرسود
گریه سر دادم در دامان او
های های که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد
بر سرم دستی کشید
در کنارم نشست
بوسه بخشید به من
لیک دانستم
که دلش با دل من سرد شده
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment