Tuesday, December 7


کوچک که بودم و قصه های ساعت 9 رادیو، بهانه ای بود برای خوابیدن ... آن بانوی قصه گو، صدای لطیفی داشت . نمیدانم زیبایی در فن قصه گویی او بود یا جریان داستان ها اما میتوانستم به خوبی همه آنچه را تعریف میکرد در ذهنم مجسم کنم و اغلب هم تا صبح خواب همان قصه را میدیدم و البته بیشتر شب ها هنوز قصه به انتها نرسیده به خواب رفته بودم
آخر قصه ها با این جمله تمام می شد
بالا رفتیم ماست بود
پایین اومدیم دوغ بود
قصه ی ما دروغ بود
و من با خودم فکر میکردم : قصه ی دروغ را چه نیازی به شنیدن است؟
و بعضی شب ها هم می گفت
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید
و من دلم به حال آن کلاغ سرگردان تنها که هیچ وقت به خانه اش نمیرسید می سوخت .حالا، تقریبا سی سالی از این تصویری که جلویم هست و از صدای آن بانوی قصه گو که هنوز در گوشم هست گذشته و من تازه فهمیدم که : آخر خیلی از قصه های زندگی دروغ ِ اما باید صبوری کرد و شنیدشان. خیلی از کلاغ ها هم هنوز در راهند و سرگردان و تنها .... اما این واقعیت زندگیست...
نمیدانم شاید فردا روزی برای فردایی ها داستانی بخوانم که کلاغ هایش قصه ببافند و در آن، آدم ها را به هم برسانند...

1 comment:

Anonymous said...

ای کاش همه بازیهای این زندگی به سادگی همون غصه های بچگیمون بودن.......اخر غصه همه به یک خواب شیرین میرفتیم......