Friday, December 31
Thursday, December 30
وقتی یه بار از دوستت ضربه می خوری،مثل اینه که با ماشین بهت زده و داغونت کرده ؛ولی وقتی می بخشیش،درست مثل اینه که بهش فرصت دادی تا دنده عقب بگیره ودوباره از روت رد بشه،تا مطمئن بشه که دیگه چیزی ازت نمونده ................شاید واسه همینه من حالا شدم مثلا آسفالت خیابون. چون یه هزار باری از روی من رد شدی تا واقعا مطمئن بشی قبل از رفتنت
Wednesday, December 29
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند. به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ... فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...! خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم : هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم . هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم. زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم . و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم. امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند: رنگین کمانی به ازای هر طوفان ، لبخندی به ازای هر اشک ، دوستی فداکار به ازای هر مشکل ، نغمه ای شیرین به ازای هر آه ، و اجابتی نزدیک برای هر دعا
جمله نهایی : عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم . / زنده یاد احمد شالو
Tuesday, December 28
دیگه رفتی از کنارم
از تو خوابم از خیالم
از تو ذهنم از تو شعرام
دیگه رفتی از کتابام
از تو حرفم از تو قلبم
از تو قاب عکس چشمم
تو دیگه جایی نزاشتی
واسه حرف و واسه آشتی
واسه پرسیدن حالی
حتی یک خاطر تلخ
حتی آرزوی یک لحظه دیدار
همه رو قلم گرفتی
تو با خط خشک حرفات
از تو ذهن خاطراتت
تو دیگه عکسمو کندی
از رو طاقچه محبتت
تو دیگه مهرمو بردی
باورم نمیشه انگار
خوابی بود شیرینو کهنه
که روزا میگذرن و آه
میکنن خواب منو کم رنگ و کم رنگ
من دیگه شعری ندارم
من دیگه شعری ندارم
که به پای تو بریزم
گفته های عاشقونم
واسه تو دیگه تمومه
حرف رفتنو گذاشتی
توی قلب ساده من
قصه های عاشقونه
واسه من دیگه تمومه
دیگه رفتی از کنارم
دیگه رفتی از کنارم
دیگه سخته از تو گفتن
حتی از تو قصه گفتن
واسه تو شعری سرودن
اما این آخره خطه
آخرین قصه این معشوق تنها
حرفه تو تنها گذاشتن
حرفه تو تنها گذاشتن
حرف من تنها نموندن
حرف تو رفتن و رفتن
حرف من دیگه نموندن
مهتابWednesday, December 22
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
مولانا
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
مولانا
Tuesday, December 21
Monday, December 20
مانده ام که چطور هنوز اینجا میایی
دنبال چه میگردی
یا به چه میخواهی بخندی
که هنوزاینجا سرک میکشی
برگرد که با آدمکهای عروسک نما
بیشتر همخوانی داری
اینجا دیگر جایی برای تو نیست
ما از خنده های دروغین و نمایشی بیزاریم
شاید تو هم یکی از آنها شدی
آری
ما ترجیح میدهیم غمیگین و گوشه گیر و تنها خوانده شویم
ولی یکرنگ باشیم نه رنگارنگ
......
امروز عکست میگفت که تو هم از آنها شدی
آنها که رنگارنگند
وخودت روزی مسخره شان میکردی
ودر میانشان تنها بودی
و امروز یکی از آنها شدی
عروسکی و زشتَ
دلم گرفت
ولی اینبار نه برای خودم
Sunday, December 19
امروز درس جدیدی از زندگی گرفتم
دوست نازنینی به من آموخت که باید بدیها را بخشید
و دیروز را فراموش کرد
همین پریروز بود که بعد از زجه های فراوانم به خدا
برایم فرشته ای فرستاد که گره از کار این دنیایم بگشاید
گره ای که برایش شب و روز غصه میخوردم
و امروز فهمیدم خدایی هست هنوز
که مرا مینگرد
فکر میکردم که روی زمین تنهایم
هستم
اما بعضی انسانها فرشته اند در لباس ادمیزادی که
هم میتواند فرشته باشد و هم دیو
او که فکر میکردم فرشته بود
دیوی شد و درس خوبی به من داد
اشتباه کردم
اما جبران میکنم
امیدواورم دیر نباشد
نه نیست
چون خدا با من شوخی زیاد دارد
بارها مرا لب تیغ این زندگی گذاشت
و بارها هم با پنبه ای سر برید
که معنایش را نفهمیدم
امروز فهمیدم
امروز دیروز و اتفاقاتش را پشت سر میگذارم
و سراغ فردایی میروم که دیگر گول فرشتگان دیو صفت را نخورم
چشمانم را باز کنم و فقط فرشتگان واقعی را ببینم
انان که به من نزدیکند و من
انقدر احمق بودم که در دور دست به دنبالشان میگشتم
بقول یک دوست قدیمی
خوشبختی در یک قدمیست
و من امروزچقدر آزادم که از تو رها شدم
Saturday, December 18
Friday, December 17
Wednesday, December 15
Tuesday, December 14
Monday, December 13
Thursday, December 9
Tuesday, December 7
کوچک که بودم و قصه های ساعت 9 رادیو، بهانه ای بود برای خوابیدن ... آن بانوی قصه گو، صدای لطیفی داشت . نمیدانم زیبایی در فن قصه گویی او بود یا جریان داستان ها اما میتوانستم به خوبی همه آنچه را تعریف میکرد در ذهنم مجسم کنم و اغلب هم تا صبح خواب همان قصه را میدیدم و البته بیشتر شب ها هنوز قصه به انتها نرسیده به خواب رفته بودم
آخر قصه ها با این جمله تمام می شد
بالا رفتیم ماست بود
پایین اومدیم دوغ بود
قصه ی ما دروغ بود
و من با خودم فکر میکردم : قصه ی دروغ را چه نیازی به شنیدن است؟
و بعضی شب ها هم می گفت
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید
و من دلم به حال آن کلاغ سرگردان تنها که هیچ وقت به خانه اش نمیرسید می سوخت .حالا، تقریبا سی سالی از این تصویری که جلویم هست و از صدای آن بانوی قصه گو که هنوز در گوشم هست گذشته و من تازه فهمیدم که : آخر خیلی از قصه های زندگی دروغ ِ اما باید صبوری کرد و شنیدشان. خیلی از کلاغ ها هم هنوز در راهند و سرگردان و تنها .... اما این واقعیت زندگیست...
نمیدانم شاید فردا روزی برای فردایی ها داستانی بخوانم که کلاغ هایش قصه ببافند و در آن، آدم ها را به هم برسانند...
و من دلم به حال آن کلاغ سرگردان تنها که هیچ وقت به خانه اش نمیرسید می سوخت .حالا، تقریبا سی سالی از این تصویری که جلویم هست و از صدای آن بانوی قصه گو که هنوز در گوشم هست گذشته و من تازه فهمیدم که : آخر خیلی از قصه های زندگی دروغ ِ اما باید صبوری کرد و شنیدشان. خیلی از کلاغ ها هم هنوز در راهند و سرگردان و تنها .... اما این واقعیت زندگیست...
نمیدانم شاید فردا روزی برای فردایی ها داستانی بخوانم که کلاغ هایش قصه ببافند و در آن، آدم ها را به هم برسانند...
Saturday, December 4
Saturday, November 13
حرفایی مونده تو دلم
میخوام بگم گریه امونم نمیده
حتی یه لحظه یاد تو از تو خیالم نمیره
از وقتی رفتی روز و شب
برای من یکی شده
با رفتن تو لحظه هام
درگیره تنهایی شده
هر لحظه هر جایی میرم
حس نگاهت با منه
این دل بی طاقت من قید تو رو نمیزنه
بزار یه بار نگات کنم
از جون و دل صدات کنم
هرچقدر دلتنگی دارم هدیه به اون جشات کنم
دلگیرم از دوری تو
اما کی کم میشه این فاصله
شاید با دیدنت یه روز تموم به شه این گریه ها
نزار که حسرت نگات که زخم بشه واسه تنم
هرجای دنیا که بری قید تو رو نمیزنم
رفتی و رفتنت هنوز انگار نمیشه باورم
هر لحظه تو وجودمی عشقت نمیره از سرم
Friday, November 5
Saturday, October 9
Tuesday, September 21
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند
.و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
.بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
.و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی..
.که خیلی میارزی
.و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظ
ییاد میگیری.
خورخه لوییس بورخس
Friday, August 20
پرگار را بگیر و بکش انحصار کن
در من تمام پنجره ها را حصار کن
از من ,خودت,از این همه بودن فرار کن
اصلا بیا و خواب مرا هم دچار کن
از من چه ساختی که دلم شعله ور شده
یک دختر لجوج که گستاخ تر شده
این روزها که رنگ نگاهت سیاسی است
در من زنی به هیبت مردی حماسی است
حالا که عشقها همگی اختلاسی است
بگذار بشکند که دلم سخت عاصی است
من را ببخش اگر که نگاهم زلال نیست
دیگر برای دلبری و عشوه حال نیست
باید عوض کنیم کمی راه و طرز را
در من بتاز پاره کن این حد و مرز را
ابعاد مندرج شده ی طول و عرض را
پایان بده تحجر و افکار هرز را
می خواهم انچه را قدغن بود رو کنم
تا در خودم تمام تو را جستجو کنم
یک استراتژی که به اسم حقوق ِزن
پشت چراغ قرمز شهری شلوغ,زن
چشمان زوم کرده به ماشین بوق زن
از کشفیات تازه ی رشد نبوغ ِ زن
گیس مرا بریدی و در شهر هُو شدم
چون خط قرمزی وسط تابلو شدم
مرحوم ساناز بهشتی
Wednesday, August 11
Monday, August 9
تو رو خدا صـدام نکن خوابتو داشتم مي ديــدم
اطلسي هاي عاشقــو از گـل لبهـــات مي چيدم
تو رو خدا صدام نـکن تو خواب تومهربون تري
دست منو مي گيري و با خود به ابرها مي بري
ماهو مياري رو زمين جاش منو اونجا مي ذاري
چقد تو پاک و مهربون تو خواب من پا مي ذاري
بيدار مي شم تو مي ري و باز منو تنها مي ذاري
تو رو خـدا به جـون من خوابمو از چشام نگير
تو جون بخواه منم مي دم ، خوابمو از چشام نگير
تو رو خدا صـدام نکن خوابتو داشتم مي ديدم
اطلسي هاي عاشقــو از گل لبهــات مي چيدم
Thursday, August 5
شعری از فروغ
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند که ره به ساحل لطفش نبردهایم
زیرا که چون زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخوردهایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
کوهیم و در میانهی دریا نشستهایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشستهایم
آن آتشی که در دل ما شعله میکشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر بما که سوختهایم از شرار عشق
نام گناهکارهی رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
هر چند که ره به ساحل لطفش نبردهایم
زیرا که چون زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخوردهایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
کوهیم و در میانهی دریا نشستهایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشستهایم
آن آتشی که در دل ما شعله میکشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر بما که سوختهایم از شرار عشق
نام گناهکارهی رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
Thursday, April 29
Thursday, March 25
شعری برای ندای ایران
دختری مشتی به بالا برده بود..........در میان ولوله شعری سرود
شعر او خشم ستم را برفروخت.......سینه اش را آتشی سربی بسوخت
خشم ناکس شعله ور شد بر ندا.........خنجر و نیزه بسویش شد رها
آتشی بر سینه دختر نشاند.............زندگی از جان پاکش می ستاند
تیر کین بس ضجه داد او را زدرد........یاد یاران بر دلش آهی فکند
در نگاهش آسمان جا میگرفت.........دشمنان را خوب به سخره مگرفت
بوسه گل را بخاطر می سپرد...........نام ایران را به هر جایی ببرد
بر لب او مهر خاموشی نشست......این خموشی تخت دشمن را شکست
لخظه های آخرین مادر بدید.............دختری تا آخر دنیا دوید
او ندا بود آن ندای نازنین.........او که خونش پرده برداشت از زمین
او ندای ملتی آزاده بود..................بانگ ملت را به بالا برده بود
او ندای مردم ایران ماست............تا به فردا همره و آوای ماست
ای امیران پند گیرید زین سخن.........چون نداها بی شمارند در وطن
احمد رضا احمدپور
محکوم به یکسال حبس برای خلع لباس روحانیت
Thursday, March 18
عیده و امسال عیدی نداریم
در این ایام به مادری فکر میکنم که جای عزیزش
در کنار سفره هفت سین خالی هست
و اشک او بر شادیهای او غلبه میکند
و خاطرات زیبایش به خاطرات تلخ تبدیل شده
Subscribe to:
Posts (Atom)