شبی از کوچه های تنهائی می گذشتم ، از کنار خانه های خاموش وتاریک ، از کناریاسهای آویخته از دیوار، از میان سکوت و خلوت کوچه هایی که باد پائیزی در آن ها که مثل قلب های مرده تاریک بودند وجود دارمی وزید و برگهای خزان را با خود از کوچه باغ ها می آورد با خود می اندیشیدم آیا کسی در این خانه ها که مثل قلب های مرده تاریک بودند وجود دارد
لحظه ها می گذشتند و من همچنان آرام در امتداد کوچه های تنهایی گام برمی داشتم، ناگهان پشت پنجرهء یکی از خانه ها ، دختری را دیدم که زیر نور مهتاب ایستاده بود ،آرام نزدیک شدم ، انگار مرا نمیدید ، با چشمان اشک آلود به افق نامعلومی خیره شده بود ، در نگاهش انتظار وحسرت بود ، انگار منتظر آشنایی بود که پا در کوچه های خلوت وپائیزی دل او گذارد ، تنهائی اش را بگیرد ، حرفهایش را بشنود ، دردهایش را که مدتها در دلش نهفته بود آرام بخشد ،... دوستش داشته باشد ، یک دوست واقعی برایش باشد ولی انگارهمهء آدمها غریبه اند ،هیچ کس تنهایی تورانمی بیند، هیچ کس پا در خلوتگاه دل تو نمی گذارد... هیچ کس جای انتظار را در چشمان تو پر نمیکند ، هیچ کس.. آنها آنقدر با دل تو فاصله دارند که اگر ظاهرا" کنارت هم باشند تو هرگز باورشان نخواهی کرد ، تو می دانی آنها همه به.فکر خودند و هرگز تنهایی تو را نخواهند فهمید کسی بگوید خانه دوست کجاست ؟و من در کوچه ای که فقط پاییز و زمستان دارد روبروی خانهءتنهائی تو خانه ای انتخاب کردم
کسی بگوید خانه دوست کجاست؟
1 comment:
be ghalbet negah kon
Post a Comment