Wednesday, June 28
Sunday, June 25
Friday, June 23
ای یار ما
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما
نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش منکر مشو تو بردهای دستار ما
واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما
چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
Sunday, June 18
سکوت سرشار ازسخنان ناگفته است
دلتنگيهایم را
بادترانهای ميخواند
روياهايم را
آسمان پرستاره ناديده ميگيرد
وهر دانهی برفی
به اشکی نريخته ميماند
سکوت
سرشار ازسخنان ناگفته است
از حرکات نکرده
اعتراف به عشقهای نهان
بادترانهای ميخواند
روياهايم را
آسمان پرستاره ناديده ميگيرد
وهر دانهی برفی
به اشکی نريخته ميماند
سکوت
سرشار ازسخنان ناگفته است
از حرکات نکرده
اعتراف به عشقهای نهان
دراين سکوت
حقيقت من وتو نهفته است
حقيقت تو و من
(مارگوت بیکل ترجمه شاملو)
Monday, June 12
و چنين گفت زمين
پس آنگاه زمين به سخن درآمد
و آدمي، خسته و تنها و انديشناک بر سر ِ سنگي نشسته بود پشيمان از
کردوکار خويش
و زمين ِ به سخن درآمده با او چنين ميگفت:ــ
به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو،
و برگهای ِنازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کني.انسان گفت: ــ
ميدانم.پس زمين گفت: ــ
به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسيم وباد،
و با جوشيدن ِ چشمهها از سنگ،
و با ريزش ِ آبشاران; و بافروغلتيدن ِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بيخبرت مييافتم،
وبه کوس ِ تُندر و ترقهی توفان.انسان گفت: ــ
ميدانم ميدانم،
اما چهگونه ميتوانستم راز ِ پيام ِ تو رادريابم؟
پس زمين با او، با انسان، چنين گفت:ــ
نه خود اين سهل بود، که پيامگزاران نيز اندک نبودند.تو ميدانستي
که منات به پرستندهگي عاشقام. نيز نه به گونهی ِعاشقي بختيار، که زرخريدهوار
کنيزککي برای تو بودم به رایخويش. که تو را چندان دوست ميداشتم
که چون دست بر من
ميگشودی تن و جانام به هزار نغمهی خوش جوابگوی توميشد. همچون نوعروسي
در رخت ِ زفاف، که نالههای ِتنآزردهگياش
به ترانهی کشف و کامياری بدل شود يا چنگيکه هر زخمه را به زير و بَمي دلپذير ديگرگونه جوابي گويد.
ــآی، چه عروسي، که هر بار
سربهمُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنينميگفت زمين.) در کدامين باديه چاهي کردی
که به آبي گواراکاميابات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونتباری
که انتظار ِسوزان ِ نوازش ِ حاصلخيزش با من است
گاوآهن در من نهادی که خرمني پُربار پاداشات ندادم؟انسان ديگرباره گفت: ـ
ـ راز ِ پيامات را اما چهگونه ميتوانستم دريابم؟ـ
ـ ميدانستي که منات عاشقانه دوست ميدارم (زمين به پاسخ ِ او گفت). ميدانستي. و تو را
من پيغام کردم از پس ِ پيغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار
که وحي از خاک ميرسد.پيغامات کردم از پس ِ پيغام
که مقام ِ تو جایگاه ِ بندهگان نيست،که در اين گستره
شهرياری تو; و آنچه تو را به شهرياریبرداشت نه عنايت ِ آسمان
که مهر ِ زمين است. ــ
آه که مرا در آنچه
مرتبت ِ خاکساری عاشقانه، بر گسترهی نامتناهي کيهان
خوش سلطنتي بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوييِتو بودم
از آن پيشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربندهگي
دستها بر سينه و پيشاني به خاک برنهي
و مرا چنين زار به خواری درافکني.انسان، انديشناک
و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهيي کرد. وزمين، هم ازآنگونه در سخن بود:ــ
بهتمامي از آن ِ تو بودم و تسليم ِ تو، چون چارديواری خانهی ِکوچکي.
تو را عشق ِ من آنمايه توانايي داد که بر همه سَر شوی. دريغا، پنداری
گناهِ من همه آن بود که زير ِ پای تو بودم!تا از خون ِ من پرورده شوی
به دردمندی دندان بر جگر فشردم
همچون مادری که درد ِ مکيده شدن را تا نوزادهی دامن ِ خود را
از عصارهی جان ِ خويش نوشاکي دهد.تو را آموختم من
که به جُستوجوی سنگ ِ آهن و روی، سينهی ِعاشقام را بردری. و اين همه از برای آن بود
تا تو را در نوازش ِپُرخشونتي که از دستانات چشم داشتم
افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتي، که آهن و مس را
از سنگپاره کُشندهتر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود. و خاک را ازقربانيان ِ
بدکنشيهای خويش بارور کردی.آه، زمين ِ تنهامانده! زمين ِ رهاشده با تنهايي خويش!انسان زير ِ لب گفت: ــ
تقدير چنين بود. مگر آسمان قربانييي ميخواست.
ــ نه، که مرا گورستاني ميخواهد! (چنين گفت زمين).و تو بياحساس ِ عميق ِ سرشکستهگي
ــ نه، که مرا گورستاني ميخواهد! (چنين گفت زمين).و تو بياحساس ِ عميق ِ سرشکستهگي
چهگونه از «تقدير» سخن ميگويي که جز بهانهی تسليم ِ بيهمتان نيست؟
آن افسونکار به تو ميآموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ
دريغا که
نابهکارانه از آندست نيازی پديد افتد. ــ
نابهکارانه از آندست نيازی پديد افتد. ــ
آنگاه چشمان ِ تو را بر
اگر عشق به کار ميبود هرگز ستمي در وجود نميآمد تا به عدالتي بسته
شمشيری در کفات ميگذارد، هم از آهني که من به تودادم
تا تيغهی گاوآهن کني!اينک گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است !دريغا ويران ِ بيحاصلي که منام!
□
شب و باران در ويرانهها به گفتوگو بودند
□
شب و باران در ويرانهها به گفتوگو بودند
که باد دررسيد،ميانهبههمزن و پُرهياهو.ديری نگذشت
که خلاف در ايشان افتاد و غوغا بالا گرفت
بر سراسر ِخاک، و به خاموش باشهای پُرغريو ِ تُندر حرمت نگذاشتند.
□
زمين گفت: ــ اکنون به دوراههی تفريق رسيدهايم.تو را جز
□
زمين گفت: ــ اکنون به دوراههی تفريق رسيدهايم.تو را جز
زردرويي کشيدن از بيحاصلي خويش گزير نيست; پس اکنون
که به تقدير ِ فريبکار گردن نهادهای مردانه باش!اما مرا که ويران ِ توام
هنوز در اين مدار ِ سرد کار به پايان نرسيده است :
همچون زني عاشق که به بستر ِ معشوق ِ ازدسترفتهی خويش ميخزد
تا بوی او را دريابد، سالهمهسال به مقام ِ نخستين بازميآيم با اشکهای خاطره.
ياد ِ بهاران بر من فرود ميآيد
ياد ِ بهاران بر من فرود ميآيد
بيآنکه از شخمي تازه بار برگرفته باشم و گسترش ِ ريشهيي را
در بطن ِ خود احساس کنم; و ابرها باخس و خاری که در آغوشام خواهند نهاد، با اشکهای
عقيم ِخويش به تسلايم خواهند کوشيد.جان ِ مرا اما تسلايي مقدر نيست:به غياب ِ دردناک ِ
تو سلطان ِ شکستهی کهکشانها خواهم انديشيد
که به افسون ِ پليدی از پای درآمدی;و ردِّ انگشتانات را
بر تن ِ نوميد ِ خويش
در خاطرهيي گريان جُستوجوخواهم کرد.
بر تن ِ نوميد ِ خويش
در خاطرهيي گريان جُستوجوخواهم کرد.
Tuesday, June 6
جادوی عشق
برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده خویش
من کجا این همه رسواییها دل دیوانه و شیداییها
من کجا این همه اندوه کجا غم سنگین چنان کوه کجا
شب طولانی و بیداریها تب سوزنده و بیماریها
دیده شادی من کور نبود خنده از روی لبم دور نبود
من پرستوی بهاران بودم عالمی روح و دل و جان بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی سینه را خانه غم ها کردی
سوختی بال و پر و جانم را آرزوهای فراوانم را
می گریزم ز تو ای افسونگر دست بردار از این دل دیگر
دل من خانه رسوایی نیست غم من نیز تماشایی نیست
کودک مکتب تو جانم سوخت آتشی بود که ایمانم سوخت
عشق من گرم دل و جانش کرد شعر من رخنه به ایمانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را پا نهادن به سر هستی را
بافت با تار امیدم پودش برد از یاد نبود و بودش
آنچه از دیگر یاران نشنید از لب پر گوهر من بشنید
بوته خشک بیابانی بود غافل از عالم انسانی بود
اشک شب گشتم و آبش دادم سنبلش کردم و تابش دادم
آنچه در جان و دلم بود صفا ریختم در دل و جانش ز وفا
رشته مهر به پایش بستم تا بگیرد ز محبت دستم
تا بتی ساختم از روی نیاز شد مرا مایه امید دراز
رنگ اندوه به چشمانش بود در محبت گرو جانش بود
روز او بی رخ من روز نبود به شبش شمع شب افروز نبود
قصه می گفت ز بیماری دل ز غم هجر و گرفتاری دل
زان که شب تا به سحر بیدار است از پریشانی دل بیمار است
باورم شد که گرفتار دل است بس که می گفت بیمار دل است
عشق رویایی او خامم کرد شور و دیوانگی اش رامم کرد
پای تا سر همه امید شدم شعله ور گشتم و خورشید شدم
من کجا این همه رسواییها دل دیوانه و شیداییها
من کجا این همه اندوه کجا غم سنگین چنان کوه کجا
شب طولانی و بیداریها تب سوزنده و بیماریها
دیده شادی من کور نبود خنده از روی لبم دور نبود
من پرستوی بهاران بودم عالمی روح و دل و جان بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی سینه را خانه غم ها کردی
سوختی بال و پر و جانم را آرزوهای فراوانم را
می گریزم ز تو ای افسونگر دست بردار از این دل دیگر
دل من خانه رسوایی نیست غم من نیز تماشایی نیست
کودک مکتب تو جانم سوخت آتشی بود که ایمانم سوخت
عشق من گرم دل و جانش کرد شعر من رخنه به ایمانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را پا نهادن به سر هستی را
بافت با تار امیدم پودش برد از یاد نبود و بودش
آنچه از دیگر یاران نشنید از لب پر گوهر من بشنید
بوته خشک بیابانی بود غافل از عالم انسانی بود
اشک شب گشتم و آبش دادم سنبلش کردم و تابش دادم
آنچه در جان و دلم بود صفا ریختم در دل و جانش ز وفا
رشته مهر به پایش بستم تا بگیرد ز محبت دستم
تا بتی ساختم از روی نیاز شد مرا مایه امید دراز
رنگ اندوه به چشمانش بود در محبت گرو جانش بود
روز او بی رخ من روز نبود به شبش شمع شب افروز نبود
قصه می گفت ز بیماری دل ز غم هجر و گرفتاری دل
زان که شب تا به سحر بیدار است از پریشانی دل بیمار است
باورم شد که گرفتار دل است بس که می گفت بیمار دل است
عشق رویایی او خامم کرد شور و دیوانگی اش رامم کرد
پای تا سر همه امید شدم شعله ور گشتم و خورشید شدم
نرگس فتنه گرش رامم شد عشق او منبع الهامم شد
پر از او بودم . جادو بودم یا نمی دانم خود او بودم
نقش او بود همه اشعارم خنده هایم نگهم گفتارم
خوب چون دید گرفتار دلم آفتی شد پی آزار دلم
قصه عشق فراموشش شد کر ز گفتار دلم گوشش شد
عهد و پیمان همه از یاد ببرد دفتر عشق مرا باد ببرد
نگ اندوه ز چشمانش رفت لطف و پاکی ز دل و جانش رفت
شد سرا پا همه تزویر و ریا مرد در سینه او مهر و وفا
دیگر او مایه امیدم نیست آرزوی دل نومیدم نیست
آه ای عشق ز تو بیزارم تا ابد از غم دل بیمارم
برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده خویش
پر از او بودم . جادو بودم یا نمی دانم خود او بودم
نقش او بود همه اشعارم خنده هایم نگهم گفتارم
خوب چون دید گرفتار دلم آفتی شد پی آزار دلم
قصه عشق فراموشش شد کر ز گفتار دلم گوشش شد
عهد و پیمان همه از یاد ببرد دفتر عشق مرا باد ببرد
نگ اندوه ز چشمانش رفت لطف و پاکی ز دل و جانش رفت
شد سرا پا همه تزویر و ریا مرد در سینه او مهر و وفا
دیگر او مایه امیدم نیست آرزوی دل نومیدم نیست
آه ای عشق ز تو بیزارم تا ابد از غم دل بیمارم
برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده خویش
Monday, June 5
آشنایی 2
و اما بیست سال از اون روز برفی گذشت. از روزی که کوچه ها رو یخ زده کرده بود و چشمان او را گلوله آتش .....گذشت و از اون روز تنها همون یادداشت کف دست باقی موند که روی قلبش حک شده بود
چه کسی باور می کرد که بعد از بیست سال دوباره روبروی هم قرار بگیرند و اون عشق پر شور رو زیر سئوال ببرند. وچه کسی فکر میکرد اصلا همچین احساسی توی قلبی این همه سال به شکلی (!) باقی بمونه. اما کدوم قلب؟؟
وقتی ازش پرسید که پس چی شد اون همه عشق؟؟؟ همون خنده همیشگی رو کرد و گفت: من دیگه زمینی شدم. تو هم سعی کن زمینی بشی چون عشق آسمونی معنا نداره. وبه سردی همون روز برفی رفت
اما عشق آسمونی هیچوقت زمینی نمیشه و اگر شد باید دونست که اصلا عشق نبوده. همه می تونند زمینی عاشق بشن ولی عشق اسمونی هرکسی شایستگیش رو تداره. واسه همین بهش گفتم برو ولی من هیچوقت زمینی نمیشم
Sunday, June 4
دیگه عاشق شدن فایده نداره
دیگه عاشق شدن, ناز کشیدن, فایده نداره, نداره دیگه دنبال آهو دویدن, فایده نداره, نداره چرا اين در و اون در ميزني, اي دل غافل ديگه دل بستن و دل بريدن, فايده نداره وقتی ای دل, به گیسـوی پریشون میرسی, خودتو نگهدار وقتی ای دل, به چشمون غزلخون میرسی, خودتو نگهدار ای دل دیگه بال و پر نداری داری پیرمیشی و خبر نداری وقتی ای دل, به گیسـوی پریشون میرسی, خودتو نگهدار وقتی ای دل, به چشمون غزلخون میرسی, خودتو نگهدار, خودتو نگهدار دیگه عاشق شدن, ناز کشیدن, فایده نداره, نداره دیگه دنبال آهو دویدن, فایده نداره, نداره |
Subscribe to:
Posts (Atom)