چه دانستم که اين سودا مرا زين سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد
چو کشتي ام در اندازند ميان غلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروريزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم بر آرد سر خورد آن آب دريا را
چونان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
که شب در قبر ناگاهان بدست قهر چون قارون
چون اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون
چه دانم های بسيار است ليکن من نمی دانم
که خوردم از دهانبندی از آن دريا کفی افيون