Wednesday, July 11



وقتی صدای شکستنش را شنیدم
همانطور گیج و مبهوت مدت ها ماندم
باورم نمی شد اینطور بشکند
تا مدت ها جرات نمی کردم به تکه هایش بنگرم
قبل از دیدنشان به رویا رفتم
از خود پرسیدم آیا می شود آنها را دوباره کنار هم بچینم
با خود گفتم تو می توانی
تو همانی هستی که باورهای ناممکن می سازی
آری تو می توانی
صدای شکستنش از ذهنم پاک نمی شد
و کمک کرد تا تکه هایش را بیابم و کنار هم بچینم
تلاش کردم که به حالت اول برش گردانم
بعد از مدت ها جرات پیدا کردم تا دوباره نگاهش کنم
اما خوشحال نشدم
مثل اولش نبود
دیگر به شفافی گذشته نبود
دیگر نمی درخشید
انگاری کارم را می ستود اما میگفت تلاش بیشتر نکن
شدنی نیست
نمی دانم برایش متاسف بودم یا او برای من متاسف بود
لحظه های سختی بود که هیچ وقت از خاطر نمی برم
حال دیگر نگاهش نمی کنم
ولی صدای شکستنش هنوز در گوشم می پیچد
هر چه از این مدت ها می گذرد حتی جرات نمی کنم غبارش را پاک کنم
فقط سعی دارم صدای شکستنش را به فراموشی بسپارم
و هر چند یک بار از روی ندامت
برایش می خوانم
ای قلب نازینین من
مرا ببخش
نمیدانم چه شد که شکستی
اما روزگار تلافی می کند
و صدای شکستنم را به گوشت می رساند
"شهاب"

No comments: