تازه باور کرده بودم در جهانم هست یاری
باز چرخم داده بعد از روزگاری ، روزگاری
بعد صد چشم انتظاری شاد از آن بودم که گاهی
می کشد از بهر من چشم سیاهی ، انتظاری
گفتم آخر چاره کردم بی قراری های دل را
چون دل دیوانه ام می بست با زلفش قراری
گفتم آخر طرف بستم من هم از لذات و دارم
ترس و لرزی،صحبت آهسته ای،بوسی،کناری
بر گل رویش نظر می کردم و می بردم از دل
رنج آن شبها که هر دم بر دلم می خورد خاری
من که رنگ دیگری می جستم و آهنگ دیگر
واندر این گلشن نمی دیدم از آن نقشی،نگاری
من که عمری با خزان عشق خود سر کرده بودم
بر مشام جانم آمد ناگهان بوی بهاری
مرغکی دیدم به دامی بسته و پنداشتم کو
همچو من دارد دل آشفته ای ، قلب فکاری
جهد کردم تا رهایی دادمش غافل که دیگر
چاره نبود انس با صیاد چون گیرد شکاری
با هوس سر کرده ، کی از عشق و مستی گردد آگه
با قفس خو کرده ، کی داند صفای لاله زاری
باز هم از کوی صیادان نمی آید بدین سو
باز هم از دام شیادان نمی گیرد کناری
وای بر من، وای بر من زحمتی بی جا کشیدم
کار خود را ساختم نابرده هیچ از پیش کاری
جامه در نیل غم افکندم برای بی ثباتی
اختیار از دست دادم در ره بی اختیاری
کاخ امیدی که در دل ساختم، سنگین دل من
سوختی آن سان کز آن نبود به جا دیگر غباری
ای که خواهی چون عماد از ماهرویان مهربانی
این بدان ماند که جویی مهر را در شام تاری
باز چرخم داده بعد از روزگاری ، روزگاری
بعد صد چشم انتظاری شاد از آن بودم که گاهی
می کشد از بهر من چشم سیاهی ، انتظاری
گفتم آخر چاره کردم بی قراری های دل را
چون دل دیوانه ام می بست با زلفش قراری
گفتم آخر طرف بستم من هم از لذات و دارم
ترس و لرزی،صحبت آهسته ای،بوسی،کناری
بر گل رویش نظر می کردم و می بردم از دل
رنج آن شبها که هر دم بر دلم می خورد خاری
من که رنگ دیگری می جستم و آهنگ دیگر
واندر این گلشن نمی دیدم از آن نقشی،نگاری
من که عمری با خزان عشق خود سر کرده بودم
بر مشام جانم آمد ناگهان بوی بهاری
مرغکی دیدم به دامی بسته و پنداشتم کو
همچو من دارد دل آشفته ای ، قلب فکاری
جهد کردم تا رهایی دادمش غافل که دیگر
چاره نبود انس با صیاد چون گیرد شکاری
با هوس سر کرده ، کی از عشق و مستی گردد آگه
با قفس خو کرده ، کی داند صفای لاله زاری
باز هم از کوی صیادان نمی آید بدین سو
باز هم از دام شیادان نمی گیرد کناری
وای بر من، وای بر من زحمتی بی جا کشیدم
کار خود را ساختم نابرده هیچ از پیش کاری
جامه در نیل غم افکندم برای بی ثباتی
اختیار از دست دادم در ره بی اختیاری
کاخ امیدی که در دل ساختم، سنگین دل من
سوختی آن سان کز آن نبود به جا دیگر غباری
ای که خواهی چون عماد از ماهرویان مهربانی
این بدان ماند که جویی مهر را در شام تاری
ْ عمادخراسانیْ
No comments:
Post a Comment