نمیخواهم دیگر با تو باشم وقتی خواستنی دیگر در کار نیست
وقتی حرفهای تو فقط باید در مسیر خیابانی یک طرفه باشد
و به من که میرسد کوچه بن بست است و سکوت
گویی من را دیگر کسی نمیفهمد
این حس تنهایی گاه در من بیداد میکند
تلنگری به خود میزنم که دنیا را نگاه کن
به فقر نیمی از این دنیا بیاندیش
به زجر مادرهای فرزند از دست داده
به آن زندانی در بند که گناهش زبان درازش بوده
و به آن مریضی که در جویای سلامتی دست و پا میزند
و و و و و
وقتی به اینها می اندیشم خودم را فراموش میکنم
و به بگو مگوهای مسخره مان میخندم
وای که ما چقدر متفاوتیم
و چقدر دنیایمان از هم دور است
و حالا میفهمم که چرا اینقدر تنهایم