Friday, August 20


پرگار را بگیر و بکش انحصار کن
در من تمام پنجره ها را حصار کن
از من ,خودت,از این همه بودن فرار کن
اصلا بیا و خواب مرا هم دچار کن
از من چه ساختی که دلم شعله ور شده
یک دختر لجوج که گستاخ تر شده
این روزها که رنگ نگاهت سیاسی است
در من زنی به هیبت مردی حماسی است
حالا که عشقها همگی اختلاسی است
بگذار بشکند که دلم سخت عاصی است
من را ببخش اگر که نگاهم زلال نیست
دیگر برای دلبری و عشوه حال نیست
باید عوض کنیم کمی راه و طرز را
در من بتاز پاره کن این حد و مرز را
ابعاد مندرج شده ی طول و عرض را
پایان بده تحجر و افکار هرز را
می خواهم انچه را قدغن بود رو کنم
تا در خودم تمام تو را جستجو کنم
یک استراتژی که به اسم حقوق ِزن
پشت چراغ قرمز شهری شلوغ,زن
چشمان زوم کرده به ماشین بوق زن
از کشفیات تازه ی رشد نبوغ ِ زن
گیس مرا بریدی و در شهر هُو شدم
چون خط قرمزی وسط تابلو شدم

Wednesday, August 11

اگر دورم ز دیدارت

دلیل بی وفایی نیست

وفا آن است که نامت را

همیشه زیر لب دارم

A true friend is someone
who sees the pain in your eyes,
while everyone else
believes the fake smile.

Tuesday, August 10

همه میگن که تو نیستی
همه میگن که تو مردی
همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی
دروغه

Monday, August 9

باز هم من و اين نيمکت خالی ...چه حکایتی بود رفتن شما و پاییز
ما...!؟

سراغ بعضی از حرفهای نگفته ام را از خاکستر سیگارت بگیر

تو رو خدا صـدام نکن خوابتو داشتم مي ديــدم

اطلسي هاي عاشقــو از گـل لبهـــات مي چيدم

تو رو خدا صدام نـکن تو خواب تومهربون تري

دست منو مي گيري و با خود به ابرها مي بري

هزار تا آسمون واسـم ستاره ها رو مي شماري

ماهو مياري رو زمين جاش منو اونجا مي ذاري

چقد تو پاک و مهربون تو خواب من پا مي ذاري

بيدار مي شم تو مي ري و باز منو تنها مي ذاري

تو رو خـدا به جـون من خوابمو از چشام نگير

تو جون بخواه منم مي دم ، خوابمو از چشام نگير

تو رو خدا صـدام نکن خوابتو داشتم مي ديدم

اطلسي هاي عاشقــو از گل لبهــات مي چيدم

Thursday, August 5

مدتی بود ننوشته بودم. دلم برای نوشتن تنگ شده. شاید دوباره بنویسم. شاید فردا

شعری از فروغ

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند که ره به ساحل لطفش نبرده­ایم
زیرا که چون زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده­ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می­گشاید... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
کوهیم و در میانه­ی دریا نشسته­ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته­ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می­کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر بما که سوخته­ایم از شرار عشق
نام گناهکاره­ی رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما