شب آمده است و باز تو نیستی ماه من
ستاره ها محزون و بیقرار در کار شکفتن اند تا شاید سایه ای از شکفتن تو را بر پرده سیاه
آسمان تصویر کنند
شب آمده است و باز تو نیستی ماه من
من مانده ام با اندوهی که مرا تا هیچ میبرد و انگاه در موجی از رویاها رها میکند.لبخندی میزنم
و میگویم شاید چشمان تو در صبحی که از راه میرسدبیدار میشود.
اما موجی مرا به ساحل حقیقت میسپارد و در می یابم که
ستاره ها محزون و بیقرار در کار شکفتن اند تا شاید سایه ای از شکفتن تو را بر پرده سیاه
آسمان تصویر کنند
شب آمده است و باز تو نیستی ماه من
من مانده ام با اندوهی که مرا تا هیچ میبرد و انگاه در موجی از رویاها رها میکند.لبخندی میزنم
و میگویم شاید چشمان تو در صبحی که از راه میرسدبیدار میشود.
اما موجی مرا به ساحل حقیقت میسپارد و در می یابم که
برای همیشه از دیدارخود محرومم ساخته ای
شب با همه عظمت و خلوت خود در مقابلم جاریست فانوس زمزمه را روشن میکنم تا نور تو را
بسرایم و قصه بودن را برای قلب ها تعریف میکنم.
من روی قلبم را برای توشعری نوشته ام شعری که در یک شب مهتابی از شب آویزها آموختم.
ای ساده تر از حرفهای دل من
شب با همه عظمت و خلوت خود در مقابلم جاریست فانوس زمزمه را روشن میکنم تا نور تو را
بسرایم و قصه بودن را برای قلب ها تعریف میکنم.
من روی قلبم را برای توشعری نوشته ام شعری که در یک شب مهتابی از شب آویزها آموختم.
ای ساده تر از حرفهای دل من
No comments:
Post a Comment