باران مهتابي بر من نمي باري
من يوسف عشقم پس کو خريداري
من بي تو تب دارم هزیان نمیگویم
من بي تو تب دارم هزیان نمیگویم
با موج و دریا از طوفان نمی گویم
این سرخی چهره از آتش درد است
رنج و غمی پنهان در خنده مرد است
می سوزم از عشقت چون شعله بی فریاد
شب را چراغان کن ای روشنی آباد
روزی تو می آیی از مرز باورها
می لغزد از شادی اشک کبوترها
باران مهتابي بر من نمي باري
من يوسف عشقم پس کو خريداري
من يوسف عشقم پس کو خريداري
No comments:
Post a Comment