بی تو طوفانزده دشت جنونم،صیدافتاده به خونم
تو چنان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم تا خم کوچه بدنبال تولغزید نگاهم
تو چنان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم تا خم کوچه بدنبال تولغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی در خانه چو بستم
دگر از پای نشستم گوئیا زلزله آمد ، گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم بی تو ،کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
بی تو من در همه شهر غریبم بی تو ،کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه شعر و سرودی، تو همه بود و نبودی
چه گریزی زبر من،که زکویت نگریزمگر بمیرم زغم دل ، با تو هرگزنستیزم
من و یک لحظه جدایی؟ نتوانم ، نتوانم بی تو من زنده نمانم
چه گریزی زبر من،که زکویت نگریزمگر بمیرم زغم دل ، با تو هرگزنستیزم
من و یک لحظه جدایی؟ نتوانم ، نتوانم بی تو من زنده نمانم
هما میرافشار
No comments:
Post a Comment