Monday, July 9

اشکی در گذرگاه تاریخ

ازهمان روزی که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزی که يوسف را برادرها به چاه انداختند
وز همان روزی که با شلاق خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد هی دنيا پر از آدم شد و اين آسياب گشت
و گشت قرنها از آدم هم گذشت
ای دریـــــــغ
آدمیـــــت برنگشـــت
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبيها تهی است
صحبت از آلودگی، پاکی، مروت، ابلهی است
صحبت از موسی و عيسی و محمد نا بجاست
روزگار مرگ انـــسانیـــت است
من، که
از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناری در قفس از غم يک مرد در زنجير
حتی قاتلی برادر
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زهرم در پياله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يگ برگ نيست
وای! جنگــل را بيابان می کنند
دست خون آلود را در پيش خلق پنهان می کنند
هيچ حيوانی به حيوانی نمی دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويری سوت و کور
در ميان مردمی با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عـــشق
گفتگو از مـــرگ انســــانیــــت است
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
فریدون مشیری

1 comment:

Anonymous said...

besyar zibast. tahte tasir gharar gereftam. behet tasliyat migam va baraye shima arezooye amorzesh mikonam. in vaghiyate zendegist va garche talkhe vali chareyi joz paziresh nist.

Masoud az Sydney