Sunday, November 30

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رويا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شيدايی در آن آيينه سيما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پر وا نبود
در دل بيدار خود جز بيم رسوايی نداشت
گر چه روزی همنشين جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من ميخواستم پيدا نبود
بر لب الوان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود
جز من و او ديگری هم بود اما ای دريغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
در کنار من هنوز گرمای تو هست
گرچه کسی تو را نمی بیند
ولی از تو برای من همین بسست

Thursday, November 27

شعرى از پابلو نرودا -- ترجمه از احمد شاملو

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نكنی
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند
به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی
،يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی
تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سركش
،و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند
دوری كنی
تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
،اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی
،اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت‌انديشی بروی
امروز زندگی را آغاز كن
امروز مخاطره كن
امروز كاری كن
نگذار كه به آرامی بميری
شادی را فراموش نكن

Wednesday, November 26

یادم هست .... یادت نیست


روز پاییزی میلاد تو در یادم هست
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آ خر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده ست
نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست
یادم هست .... یادت نیست

خواب روزانه اگر در خور تقدیر نبود
پس چرا گشت شبانه - دربه در - یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه, مگر یادت نیست
تو که خود سوزی هر شب پره را می فهمی
باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست .... یادت نیست

Wednesday, November 19

Saturday, November 8

ویرانه های هوس

دیگر توان نگریستن در چشمانش را ندارم.دیگر نمی توانم دربرابرش بایستم و گوش به سخنانش بسپارم.هربار یاد نگاههای آنروز تمامی وجودم را میلرزاند. باور کن که می دانم این یک بازی بود. یک بازی سرنوشت و باز هم باورکن آنچه امروز ویرانه ای بیش نیست ,نه تنها سرنوشت تو که زندگی من است
مرا ببخش تا یکبار دیگر نفسی به آرامش فرودهم.نمی دانم اینجا که ایستاده ام کجاست .امروز دیگر از دانستن و ندانستن گذشته ام.امروز دیگر می توانم بدون تلاطم همه آن سالها را مرور کنم و شاید با مرور تمامی آن خاطرات خواستن ها و بدست آوردن ها را معنی کنم .من ایستاده ام و می دانم که در زیر پاهایم ویرانه ای بیش نیست: ویرانه ای ساخته هوس

Friday, November 7

دعوت

آمدنم را دعوتي بودت
---
رفتنم را اما
---
تاريخ مصرف آدمها را
---
كدام كارخانه مشخص مي كند؟
---
هيچگاه نفهميدم
---
من فاسد بودم ؟
---
يا تمام گشتم ؟
---
هيچگاه نفهميدم

Wednesday, November 5

تو ناز میکنی, من ناز میکشم , این منطق کیه
انگار پیش تو فرقی نمیکنه کی عاشق کیه
روح تو مریمه , چسم تو نرگسه , دست تو نسترن
روح تو , دست تو ,چشم تو ,عشق من
گلخونه منه
وقتی که خاطره , غمگین تو هنوز , تو خونه منه
یعنی که بار غم بی تو شبانه روز رو شونه منه
غم بار عشقتو رو دوش میکشم , پا پس نمیکشم
با این خیال پوچ که چشمای تو , دیوونه منه
تو ناز میکنی
من ناز میکشم