آن زمان که نفسها در هم می آمیزد
و آهنگ دلنشین زندگانی را مترنم میشود
عشق را به اوج خود میرساند
و گذشته های دور را بیاد میاورد
ما در سحرگهی ساده
عاشقانه و صادقانه گام برمیداریم
و در تنهائی کوچه ای به سادگی ما
نگاه جایگزین رگبار کلمات است
می پرسم مرا تنها خواهی گداشت؟
....خنده ای چون آبشار برروی من پاشیدی و رفتی
تو رفته ای و دیگر من و تو ما نیستیم
عشق مرد و صداقت در تیرگی گم شد
من بادیگری و تو با دیگران
زمان آرام گام برمی دارد
و بالبخندی تمسخرآمیز نظاره گر ماست
و من هنوز در خود مانده ام
و ما هنوز درون خاطرات گذشته غوطه وریم
بازهم شادی و عشق و شور گذشته
اما فقط زمانی خود را بدست فراموشی می سپاریم
شاید من و تو دگر آن مایی نیستیم که در آن سحرگه آرام
درون کوچه تنها
عاشقانه و صادقانه
نفسها را در هم می آمیختیم
مهتاب