Sunday, April 9

.... که عشق آسان نمود اول

الا يا ايها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

اين بيت شعر که مطلب را باهاش شرع کردم مال حافظ شاعر گرانمايه ايران که با يک بيت جان کلام رو رسانده و اين در اکثر مواقع واقعيتی است انکار ناپذير. فقط ما آدما برای حل راحتتر مسايل سعی ميکنيم واقعيات را ناديده بگيريم و مرتبا به خود ميگوييم که من با ديگران فرق ميکنم و در نهايت هم متوجه ميشويم تفاوتها آنچنان بزرگ نيستند که ما فکر ميکرديم،و بعد هم ميگوييـم چرا از اول به اين واقيتها توجه نکردم؟ نظر شما خواننده گرامی رو به داستان جالب زير که در روزنامه ايران به چاپ رسيده جلب ميکنم
مرد احساس مى كرد هرچه سريعتر بايد به خواسته اش برسد. مهتاب دخترى بود كه خيلى تصادفى با او آشنا شده بود. بعد از ازدواج با او مى توانست به تمام خوشبختى يكجا دست پيدا كند. اگر دير مى جنبيد شايد شخص ديگرى مهتاب را از او مى گرفت.امير خوب مى دانست كه مادرش چقدر براى ازدواج او برنامه ريخته است. از چند سال قبل وقتى كه او ۲۰ سال داشت، همين وضع بود. مادرش هزار دختر را زير نظر گرفته بود و مى خواست مناسب ترين شان را براى ازدواج با امير انتخاب كند. وسواس خاص و زيادى كه مادرش نشان داده بود باعث مى شد كه هر كدام از دختران در آخرين مراحل از دور خارج شوند و مادر امير به فكر دختر ديگرى براى ازدواج با پسرش بيفتد. امير آهى كشيد و در دل به فتانه، سميرا، شهين و مليحه و ... فكر كرد. چقدر از اين خانه به آن خانه رفته بود. چقدر با دختران مختلف حرف زده بود. به بعضى هايشان هم دل بسته بود، اما دست آخر همه چيز از دست رفته بود..- مادرجان! چيزى كه زياد است دختر! من مى خواهم عروسى بگيرم كه همه انگشت به دهان بمانند.يك لحظه از اين فكرها بيرون آمد و به مهتاب فكر كرد. اين دختر با متانت و نجابتى كه داشت حتماً مى توانست نظر مادرش را جلب كند. با اين ازدواج هم امير به خواسته اش مى رسيد هم اينكه مادرش از اين سرگردانى در انتخاب عروس نجات پيدا مى كرد.مادر سينى غذا را جلوى امير گذاشت.- حتماً خيلى خسته شدى پسرم.امير لبخندى زد و گفته بود:- كمتر از هميشه.مادرش تعجب كرده بود و امير براى مادرش از آشنايى با مهتاب گفته بود. مادر بدون اينكه از حرفهاى پسرش خوشحال شده باشد گفته بود:- تو فكر مى كنى انتخاب همسر به اين سادگى هاست.امير چند هفته اى با مادرش حرف زده بود. از دست او ناراحت شده بود و مادر بالاخره راضى شده بود براى ديدن مهتاب به شهرستان برود. امير با دسته گلى بزرگ وارد خانه پدر مهتاب شده بود. مادر و پدر مهتاب آنقدر دوستانه برخورد كرده بودند كه مادر امير كم كم به آنها علاقه مند شده بود. بعد از چند بار رفت و آمد و تلفنى صحبت كردن بالاخره مادر امير هرچند رضايت كاملى نداشت، ولى به اين وصلت رضايت داده بود. امير و مهتاب خيلى زودتر از آنچه كه خودشان فكر مى كردند توانستند شرايط را براى زندگى مشترك مساعد كنند و سر زندگى شان بروند. چند هفته بعد از زندگى مشترك امير متوجه شده بود كه حقيقت باطنى مهتاب با آنچه كه او ظاهراً ديده بوده خيلى متفاوت است.مهتاب اهل گذشت نبود. هرچه مى خواست بايد انجام مى شد و به آن دست پيدا مى كرد. امير جوانى آرام بود. ولى مهتاب دخترى پر شر و شور كه دوست داشت هر روز به يك ميهمانى برود و هر روز يك رنگ بپوشد. دوست داشت از قافله دوستانش عقب نيفتد. هرچه ديگران مى خريدند او بهترش را مى خواست.- آخر خانم من از كجا بياورم. تو كه از حقوق و درآمد من از اول باخبر بودى. تو كه مى دانستى با حقوق كارمندى نمى شود اين كارها را كرد چرا حاضر شدى با من ازدواج كنى كه حالا زندگى را هم براى من و هم براى خودت تا اين اندازه تلخ كنى.- من فكر مى كردم تو بعد از ازدواج متوجه مى شوى كه چه مسؤوليت بزرگى را پذيرفته اى و به فكر درآمد بيشترى براى زندگى مان هستى.امير به حرف مهتاب فكر كرده بود. او حاضر بود براى آسايش همسرش هركارى بكند براى همين هم خيلى سريع براى خودش كار دومى دست و پا كرده بود. با اين كار هر شب ديروقت به خانه مى رفت و صبح زود هم از خانه بيرون مى آمد. ديگر خبر نداشت كه مهتاب وقت روزانه اش را چطور مى گذراند.- همه دوستان من از درآمد و حقوق شوهرشان خبر دارند جز من.امير براى اينكه مهتاب فكر نكند او چيزى را پنهان مى كند قول داد كه از ماه آينده هرچه كه پول مى گيرد به زنش بدهد و مهتاب دخل و خرج خانه و پس انداز را دردست بگيرد. امير فكر مى كرد مهتاب با اين كار متوجه مى شود كه بايد بيشتر صرفه جويى كند و از طرف ديگر سرش هم به حساب و كتاب گرم مى شود و مقدارى از وقتش پر مى شود. خودش هم از اينكه بخواهد به مسائل مختلف و پرداخت قسط ها و ... فكر كند، فكرش رها مى شود.مهتاب از اين پيشنهاد استقبال كرده بود. امير خوشحال بود و فكر مى كرد بايد به زن مسؤوليت داد تا متوجه مشكلات اقتصادى زندگى شود. يكسال از زندگى امير با مهتاب مى گذشت. امير بايد ماه آينده قرارداد اجاره را تمديد مى كرد.- مهتاب چقدر پس انداز داريم صاحبخانه گفته اگر يك ميليون بدهيم مى توانيم بنشينيم.مهتاب نگاهى به شوهرش كرده و با پوزخند گفته بود.- پس انداز؟ از كدام پس انداز حرف مى زنى؟ مگر شندرغازى كه به من مى دادى از كنارش مى شد پس انداز هم كرد؟امير با سختى فراوان پول وديعه مسكن را فراهم كرده بود. از آن به بعد اعتمادش نسبت به مهتاب كم شده بود چند سال ديگر زندگى اش با مهتاب در اختلاف گذشته بود. ديگر حال و حوصله اين زندگى را نداشت. هم او و هم مهتاب انگار از هم فرار مى كردند. اگر شبى به خانه نمى رفت احساس آرامش مى كرد. هرچه كمتر مهتاب را مى ديد، خلق و خوى اش انگار آرامتر بود. هرچه مهتاب كمتر حرف مى زد، اعصاب اش راحت تر بود. مهتاب هم به اين دورى عادت كرده بود. انگار ديگر بود و نبود امير برايش يكى شده بود. اين بود كه خيلى راحت به دادگاه رفته بود. امير نمى توانست خواسته هايش را برآورده كند. امير به دادگاه احضار شده بود از اينكه مى ديد زنش درخواست طلاق داده است، خوشحال شد. او هم به طلاق و جدايى فكر مى كرد. انگار از چند سال قبل بين آنها حكم طلاق اجرا شده بود.پس از چند ماه بالاخره حكم طلاق صادر شده بود. امير براى اينكه كمتر در شهر مهتاب احساس شكستگى و تنهايى كند، از اداره محل كارش انتقالى گرفت و به شهر خود رفت. امير هر طور بود مى خواست خودش را از خاطرات تلخى كه در طول چند سال زندگى با مهتاب داشت دور كند. امير خودش را غرق در كار كرده بود. از نظر روحى آنقدر به هم ريخته بود كه حوصله هيچ چيز و هيچ كس را نداشت. خودش را از همه دور كرده بود. به گوشه اى تنها پناه برده بود و رابطه اش را با همه قطع كرده بود.شكست در ازدواج و انتخابى كه كرده بود شانه هايش را خميده بود. نمى توانست باور كند كه دخترى به آن خوبى، سرانجام اش را به اينجا كشانده باشد.چندبار از دادگاه براى امير به خانه مادرش احضاريه آمده بود. در اين احضاريه ها مهتاب با شكايت از شوهرش اجراى حكم طلاق را خواسته بود. امير نمى توانست بيشتر از اين تحمل كند و دوباره با مهتاب رودررو شود. بالاخره اصرارهاى مادرش باعث شد كه بعد از چند ماه به طرف شهر مهتاب برود. به محضر رفت. حكم طلاق را اجرا كردند. ولى مهتاب شكايت تازه اى از او كرده بود. او درخواست كرده بود كه نفقه اين چند ماهى كه شوهرش براى ثبت طلاق نيامده است را از او دريافت كند. امير نمى دانست چه كار كند باورش نمى شد كه در اين لحظات آخر مهتاب دست از سر او برنداشته باشد. باورش نمى شد كه بايد براى اين چند ماه هزينه زندگى زنى را بپردازد كه از زندگى او را ساقط كرده است. نمى دانست آيا درخواست زنش قانونى است يا خير؟

No comments: