سکوت و زخم زبون سهم من از این رابطه شد
تمام روح و تنم زخمی این رابطه شد
تو در هوا و هوس
من فقط من عاشق بودم و بس
دلم شکسته و تو فقط یکبار از خدا بترس
Tuesday, July 10
Monday, July 9
مـن بـدم . . . تـو خـوب بـــاش . .
دیگــر ، سراغـم را نـگـیـر
خـودم را جـایی در این زندگــی گــُم کرده ام
...
دنبالـــــم نگرد . . . پـیـدایـم نـمـیـکـنی
نـفـس بـکـش . .
به جـای من هـم اگر تـوانستی مهربـــــانی کن
و بـعـد از مـن ، شـبـهـا بـه سـتـاره ام لـبـخـنـد بـزن
و مـاه کـه کـامـل شد ، از جــانـب مـن آرزویـی کـن
خودت هم منت بر سرم بگذار
و فـرامـوش کـن که زمـانی بـوده ام
خـودم نـیـز ، چـنـیـن خواهـــــم کرد
Tuesday, July 3
ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راهند،
پا به پایت می آیند،آنقدر که گاهی سماجت شان در همراهی حوصله ات را سر میبرد،
اما
کافی است تا اندکی باد بوزد یا خرده موجی برخیزد
تا برای همیشه از حافظه ضعیفشان رد پایت پاک شود.
ما از نسل ماسه نیستیم!
ما از نسل صدفیم،
صدفهایی که به پاس اقامتی یک روزه،
تا دنیا دنیاست صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه میکنند!
Thursday, December 8

چه حسی بهتر از اینکه کنارت خونه آرومه
شبـای سرد تنهایی به رویـای تو محکومه
نگاه مهربون تو یه حس خوب و کم داره
کی میدونه که شب خورشید تو چشمای تو میخوابه
با تو احساس من خـــوبـه و میدونی
به تو دل میبازم به همین آسونی
حس بی تو بـــــــودن باور پاییــــزه
واسه دستای تو دله مـن ناچیزه
نمی دونم چه جوری شد دوباره دل به من بستی
بگو این قصه رویــا نیــست بگو تا آخـــرش هستی
تو چشمای تو میخونم منو تنها نمیزاری
چه حسی بهتر از اینکه تورو دارم منو داری
شبـای سرد تنهایی به رویـای تو محکومه
نگاه مهربون تو یه حس خوب و کم داره
کی میدونه که شب خورشید تو چشمای تو میخوابه
با تو احساس من خـــوبـه و میدونی
به تو دل میبازم به همین آسونی
حس بی تو بـــــــودن باور پاییــــزه
واسه دستای تو دله مـن ناچیزه
نمی دونم چه جوری شد دوباره دل به من بستی
بگو این قصه رویــا نیــست بگو تا آخـــرش هستی
تو چشمای تو میخونم منو تنها نمیزاری
چه حسی بهتر از اینکه تورو دارم منو داری
Friday, December 2
Wednesday, November 30
Thursday, September 8
تازه باور کرده بودم در جهانم هست یاری
باز چرخم داده بعد از روزگاری ، روزگاری
بعد صد چشم انتظاری شاد از آن بودم که گاهی
می کشد از بهر من چشم سیاهی ، انتظاری
گفتم آخر چاره کردم بی قراری های دل را
چون دل دیوانه ام می بست با زلفش قراری
گفتم آخر طرف بستم من هم از لذات و دارم
ترس و لرزی،صحبت آهسته ای،بوسی،کناری
بر گل رویش نظر می کردم و می بردم از دل
رنج آن شبها که هر دم بر دلم می خورد خاری
من که رنگ دیگری می جستم و آهنگ دیگر
واندر این گلشن نمی دیدم از آن نقشی،نگاری
من که عمری با خزان عشق خود سر کرده بودم
بر مشام جانم آمد ناگهان بوی بهاری
مرغکی دیدم به دامی بسته و پنداشتم کو
همچو من دارد دل آشفته ای ، قلب فکاری
جهد کردم تا رهایی دادمش غافل که دیگر
چاره نبود انس با صیاد چون گیرد شکاری
با هوس سر کرده ، کی از عشق و مستی گردد آگه
با قفس خو کرده ، کی داند صفای لاله زاری
باز هم از کوی صیادان نمی آید بدین سو
باز هم از دام شیادان نمی گیرد کناری
وای بر من، وای بر من زحمتی بی جا کشیدم
کار خود را ساختم نابرده هیچ از پیش کاری
جامه در نیل غم افکندم برای بی ثباتی
اختیار از دست دادم در ره بی اختیاری
کاخ امیدی که در دل ساختم، سنگین دل من
سوختی آن سان کز آن نبود به جا دیگر غباری
ای که خواهی چون عماد از ماهرویان مهربانی
این بدان ماند که جویی مهر را در شام تاری
باز چرخم داده بعد از روزگاری ، روزگاری
بعد صد چشم انتظاری شاد از آن بودم که گاهی
می کشد از بهر من چشم سیاهی ، انتظاری
گفتم آخر چاره کردم بی قراری های دل را
چون دل دیوانه ام می بست با زلفش قراری
گفتم آخر طرف بستم من هم از لذات و دارم
ترس و لرزی،صحبت آهسته ای،بوسی،کناری
بر گل رویش نظر می کردم و می بردم از دل
رنج آن شبها که هر دم بر دلم می خورد خاری
من که رنگ دیگری می جستم و آهنگ دیگر
واندر این گلشن نمی دیدم از آن نقشی،نگاری
من که عمری با خزان عشق خود سر کرده بودم
بر مشام جانم آمد ناگهان بوی بهاری
مرغکی دیدم به دامی بسته و پنداشتم کو
همچو من دارد دل آشفته ای ، قلب فکاری
جهد کردم تا رهایی دادمش غافل که دیگر
چاره نبود انس با صیاد چون گیرد شکاری
با هوس سر کرده ، کی از عشق و مستی گردد آگه
با قفس خو کرده ، کی داند صفای لاله زاری
باز هم از کوی صیادان نمی آید بدین سو
باز هم از دام شیادان نمی گیرد کناری
وای بر من، وای بر من زحمتی بی جا کشیدم
کار خود را ساختم نابرده هیچ از پیش کاری
جامه در نیل غم افکندم برای بی ثباتی
اختیار از دست دادم در ره بی اختیاری
کاخ امیدی که در دل ساختم، سنگین دل من
سوختی آن سان کز آن نبود به جا دیگر غباری
ای که خواهی چون عماد از ماهرویان مهربانی
این بدان ماند که جویی مهر را در شام تاری
ْ عمادخراسانیْ
Monday, September 5
سلام گلم
امروز درست 5 ساله که رفتی. از قلب من نه ولی فقط از روی این زمین
زندگی که میگذره خودتم میدونی که باید بگذره. نبودن و ندیدن آدمها هم عادت میشه. این خاصیت ما زمینی هاست. اما خوب یه چیزی ته قلبم هنوز تیر میکشه وقتی عکست رو نگاه میکنم. دله دیگه کاریش نمیشه کرد. ازش بیرون نرفتی و نمیری. خاطراتت رو مرور میکنم و وقتی چشمام رو میبندم لبخند شیرین و پر حرفت رو میبینم . انگار همین چند لحظه پیش بود اون روزا......نمیدونم کجایی ولی هر جا که هستی میدونم هستی. گاهی کمتر حست میکنم و گاهی بیشتر. اونوقتا که کمتر حست میکنم وقتایی که خودم از خودم دور میشم. میدونی که هنوز گمم. اما وقتی جمع و جور میکنم خودمو عجیب حست میکنم و به ارتباطی رو که باهات دارم ایمان دارم. خودش جای شکرش باقیه که من هنوز به یه چیزی ایمان دارم و باور بکنی یا نکنی عجیب به تو ربط داره. یه حسی بهم میگه که این روزا واسه منم زود گذره. این دنیا و آدماش رو خیلی دوست ندارم. نه من اونا رو میفهمم دیگه نه اونا منو . اما با تو که حرف میزنم آروم میشم. واسه همینه اینجا رو دوست دارم . فکر میکنم تو هستی. یعنی میدونم که هستی
دلم برات خیلی تنگ شده. امیدوارم به زودی ببینمت
Sunday, September 4
Friday, September 2
Wednesday, August 31
Tuesday, August 30
Monday, August 29
Sunday, August 7

من از تو دل نمی برم
اگر چه از تو دلخورم
اگر چه گفته ای ترا..
. به خاطرات بسپرم
هنوز هم خیال کن...
کنار تو نشسته ام
منی که در جوانی ام...
به خاطرت شکسته ام
تو در سرای آینه ...
شبانه خنده می کنی...
من شکست داده را..
. خودت برنده می کنی
نیامدی و سال ها...
نظر به جاده دوختم
بیا ببین که بی تو من...
چه عاشقانه سوختم
رفیق روزهای خوب...
رفیق خوب روزها
همیشه ماندگار من...
همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا شبی...
به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را..
. بدون من شناختی
Subscribe to:
Posts (Atom)