Monday, June 12

و چنين گفت زمين



پس آن‌گاه زمين به سخن درآمد
و آدمي، خسته و تنها و انديش‌ناک بر سر ِ سنگي نشسته بود پشيمان از
کردوکار خويش
و زمين ِ به سخن درآمده با او چنين مي‌گفت:ــ
به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو،
و برگ‌های ِنازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کني.انسان گفت: ــ
مي‌دانم.پس زمين گفت: ــ
به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسيم وباد،
و با جوشيدن ِ چشمه‌ها از سنگ،
و با ريزش ِ آب‌شاران; و بافروغلتيدن ِ بهمنان از کوه آن‌گاه که سخت بي‌خبرت مي‌يافتم،
وبه کوس ِ تُندر و ترقه‌ی توفان.انسان گفت: ــ
مي‌دانم مي‌دانم،
اما چه‌گونه مي‌توانستم راز ِ پيام ِ تو رادريابم؟
پس زمين با او، با انسان، چنين گفت:ــ
نه خود اين سهل بود، که پيام‌گزاران نيز اندک نبودند.تو مي‌دانستي
که من‌ات به پرستنده‌گي عاشق‌ام. نيز نه به گونه‌ی ِعاشقي بخت‌يار، که زرخريده‌وار
کنيزککي برای تو بودم به رایخويش. که تو را چندان دوست مي‌داشتم
که چون دست بر من
مي‌گشودی تن و جان‌ام به هزار نغمه‌ی خوش جواب‌گوی تومي‌شد. همچون نوعروسي
در رخت ِ زفاف، که ناله‌های ِتن‌آزرده‌گي‌اش
به ترانه‌ی کشف و کام‌ياری بدل شود يا چنگيکه هر زخمه را به زير و بَمي دل‌پذير ديگرگونه جوابي گويد.
ــآی، چه عروسي، که هر بار
سربه‌مُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنينمي‌گفت زمين.) در کدامين باديه چاهي کردی
که به آبي گواراکامياب‌ات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونت‌باری
که انتظار ِسوزان ِ نوازش ِ حاصل‌خيزش با من است
گاوآهن در من نهادی که خرمني پُربار پاداش‌ات ندادم؟انسان ديگرباره گفت: ـ
ـ راز ِ پيام‌ات را اما چه‌گونه مي‌توانستم دريابم؟ـ
ـ مي‌دانستي که من‌ات عاشقانه دوست مي‌دارم (زمين به پاسخ ِ او گفت). مي‌دانستي. و تو را
من پيغام کردم از پس ِ پيغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار
که وحي از خاک مي‌رسد.پيغام‌ات کردم از پس ِ پيغام
که مقام ِ تو جای‌گاه ِ بنده‌گان نيست،که در اين گستره
شهرياری تو; و آنچه تو را به شهرياریبرداشت نه عنايت ِ آسمان
که مهر ِ زمين است. ــ
آه که مرا در آنچه
مرتبت ِ خاک‌ساری عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهي‌ کيهان
خوش سلطنتي بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادويي‌ِتو بودم
از آن پيشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربنده‌گي
دست‌ها بر سينه و پيشاني به خاک برنهي
و مرا چنين زار به خواری درافکني.انسان، انديش‌ناک
و خسته و شرم‌سار، از ژرفاهای درد ناله‌يي کرد. وزمين، هم ازآن‌گونه در سخن بود:ــ
به‌تمامي از آن ِ تو بودم و تسليم ِ تو، چون چارديواری‌ خانه‌ی ِکوچکي.
تو را عشق ِ من آن‌مايه توانايي داد که بر همه سَر شوی. دريغا، پنداری
گناهِ من همه آن بود که زير ِ پای تو بودم!تا از خون ِ من پرورده شوی
به دردمندی دندان بر جگر فشردم
همچون مادری که درد ِ مکيده شدن را تا نوزاده‌ی دامن ِ خود را
از عصاره‌ی جان ِ خويش نوشاکي دهد.تو را آموختم من
که به جُست‌وجوی سنگ ِ آهن و روی، سينه‌ی ِعاشق‌ام را بردری. و اين همه از برای آن بود
تا تو را در نوازش ِپُرخشونتي که از دستان‌ات چشم داشتم
افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتي، که آهن و مس را
از سنگ‌پاره کُشنده‌تر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود. و خاک را ازقربانيان ِ
بدکنشي‌های خويش بارور کردی.آه، زمين ِ تنهامانده! زمين ِ رهاشده با تنهايي‌ خويش!انسان زير ِ لب گفت: ــ
تقدير چنين بود. مگر آسمان قرباني‌يي مي‌خواست.

ــ نه، که مرا گورستاني مي‌خواهد! (چنين گفت زمين).و تو بي‌احساس ِ عميق ِ سرشکسته‌گي
چه‌گونه از «تقدير» سخن مي‌گويي که جز بهانه‌ی تسليم ِ بي‌همتان نيست؟
آن افسون‌کار به تو مي‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ
دريغا که
نابه‌کارانه از آن‌دست نيازی پديد افتد. ــ
آن‌گاه چشمان ِ تو را بر
اگر عشق به کار مي‌بود هرگز ستمي در وجود نمي‌آمد تا به عدالتي بسته
شمشيری در کف‌ات مي‌گذارد، هم از آهني که من به تودادم
تا تيغه‌ی گاوآهن کني!اينک گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است !دريغا ويران ِ بي‌حاصلي که من‌ام!



شب و باران در ويرانه‌ها به گفت‌وگو بودند
که باد دررسيد،ميانه‌به‌هم‌زن و پُرهياهو.ديری نگذشت
که خلاف در ايشان افتاد و غوغا بالا گرفت
بر سراسر ِخاک، و به خاموش باش‌های پُرغريو ِ تُندر حرمت نگذاشتند.



زمين گفت: ــ اکنون به دوراهه‌ی تفريق رسيده‌ايم.تو را جز
زردرويي کشيدن از بي‌حاصلي‌ خويش گزير نيست; پس اکنون
که به تقدير ِ فريب‌کار گردن نهاده‌ای مردانه باش!اما مرا که ويران ِ توام
هنوز در اين مدار ِ سرد کار به پايان نرسيده است :
هم‌چون زني عاشق که به بستر ِ معشوق ِ ازدست‌رفته‌ی خويش مي‌خزد
تا بوی او را دريابد، سال‌همه‌سال به مقام ِ نخستين بازمي‌آيم با اشک‌های خاطره.

ياد ِ بهاران بر من فرود مي‌آيد
بي‌آنکه از شخمي تازه بار برگرفته باشم و گسترش ِ ريشه‌يي را
در بطن ِ خود احساس کنم; و ابرها باخس و خاری که در آغوش‌ام خواهند نهاد، با اشک‌های
عقيم ِخويش به تسلايم خواهند کوشيد.جان ِ مرا اما تسلايي مقدر نيست:به غياب ِ دردناک ِ
تو سلطان ِ شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم انديشيد
که به افسون ِ پليدی از پای درآمدی;و ردِّ انگشتان‌ات را
بر تن ِ نوميد ِ خويش
در خاطره‌يي گريان جُست‌وجوخواهم کرد.

4 comments:

Anonymous said...

ajab shere ghashangi, man modatha donbale neveshtey in sher boodam. merci ke gozashtin tooye weblogetoon.
vaghean ke dorost mige aghaye Shamloo ke zamin va ensan khodeshoon raz o ramze zistan o eshgh hastan na aseman va sar be sooye aseman kardan. Ma ensanha vaghti abzari baraye analyze nadarim roo be nashenakhteha va asemanha miyarim.shayad ba negahi dobare be jahan ma ensanha ham daryabim raze peyghame zamin ra.

Anonymous said...

بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
عطر صد خاطره پيچيد باغ صد خاطره خنديد
يادم آيد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم
لحظه اي چند بر آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر کن
لحظه اي چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه ي عشق گذران است
باش فردا که دلت با دگران است
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم ...نتوانم
روز اول که دل من به تمناي تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نرميدم...نگسستم
اشکي از شاخه فروريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت
يادم آيد که دگر از تو حرفي نشنيدم
آي دردا...من اندوه کشيدم نگسستم ...نرميدم
نکني ديگر از آن کوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن کوچه گذشت
ab

Anonymous said...

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
ab

by Mahtab said...

و شاملو چه خوش میگوید: مي‌دانم مي‌دانم
اما چه‌گونه مي‌توانستم راز ِ پيام ِ تو رادريابم؟