Monday, May 8

هديه


من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه من آمدي
براي من اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدهام كوچه ي خوشبخت بنگرم

2 comments:

Anonymous said...

ن اگه خدا بودم
شهر بم هرگز نمی لرزید
نیمه شب اون غنچه ی نوزاد
از نگاه مرگ نمی ترسید

من اگه خدا بودم
مادرای دجله ی خونین نمی مردن
از فرات سرخ آلوده
نو عروسا ماهی مرده نمی خوردن

من اگه خدا بودم
دخترای اورشلیم و غزه و سیدا
جای حکم تیرو نارنجک
ترانه می نوشتن روی دیوارا

هر کسی جای خدا بود
شاهد این روزگارو این زمین زار
دسته کم معجزه ای می کرد
برای بچه های بیکس و بیمار

اگه کفر کلام من
یکی حرفی بگه بهتر
وگرنه بازی واژه
نمی بازم من کافر

صدای زنگ بی رحمی
سر هر کوچه و برزن
به گریه میرسه از درد
دل سنگ و دل آهن

اگه دیوار کجیها
رفته بالا تا ثریا
دست معمار خدا بود
خشت اول من و ما

چه عیبی داشت اگه فردا
جهان بهتر ازین می شد
خدا می رفت و یک مادر
پرستار زمین می شد

اگه کفر کلام من
یکی حرفی بگه بهتر
وگرنه بازی واژه
نمی بازم من کافر

صدای زنگ بی رحمی
سر هر کوچه و برزن
به گریه میرسه از درد
دل سنگ و دل آهن

من اگه خدا بودم
شهر بم هرگز نمی لرزید

AB

Anonymous said...

Mahtab,

Listen, open a window to God
and begin to delight yourself
by gazing upon Him through the opening.
The business of love is to make that window in the heart,
for the breast is illumined by the beauty of the Beloved.
Gaze incessantly on the face of the Beloved!
Listen, this is in your power, my friend!

NouNoush